eitaa logo
شہیڋعݪي اݪـهاد؎اځمداݪځـسـيݩ🇱🇧
1.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
113 فایل
⸤ ﷽ ⸣ ‹شھادت‌پایان‌نیست،آغازاست‌› ‹ڪانال‌ #رسمۍ شهیدعلےالهادےحسین‌› ⸤♥🌱⸣ ●زیرنظرخـانواده‌شهید ●ولادت"¹⁵-¹²-¹³⁷⁷"-لبنان🇱🇧 ●شهادت"²⁷-³-¹³⁹⁵"-خلصةسوریه ارتباط با ما ↓ @ya17zahra مجموعه های رسمی شهید ↓ @AlialHadiHussein کپی از مطالب کانال حلاله✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
مۍ‌گفت:«مااصلا‌دعاۍ‌بۍ اجابت‌نداریم... میرۍ‌اون‌‌دنیا‌یهو‌کلۍ‌ثواب‌ میریزن‌پات‌ومیگن‌بیا جواب‌اونهمه‌دعاهایۍ‌که‌ خواستۍ‌ونشد:)♥️» ‌ - ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @alialhadi_jahad_1377 ╰━━⊰🦋°🇱🇧°🦋⊱━━━━━╯
🍃 | حق ندارم به خانم امر کنم 🔸زهرا مصطفوی روایت می‌کند: من ندیدم در طول زندگی، امام به خانم‌شان بگویند در را ببندید. بارها و بارها می‌دیدم‌‎ ‌‏که خانم می‌آمدند و کنار آقا می‌نشستند، ولی امام خودشان بلند می‌شدند و در را‌‎ ‌‏می‌بستند و حتی وقتی پا می‌شدند به من هم نمی‌گفتند که در را ببندم. یک روزی من به‌‎ ‌‏آقا گفتم خانم که داخل اتاق می‌آیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من‌‎ ‌‏حق ندارم به ایشان امر کنم». حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را‌‎ ‌‏نمی‌خواستند. 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۸ ♥️ ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @alialhadi_jahad_1377 ╰━━⊰🦋°🇱🇧°🦋⊱━━━━━╯
🎞 👤دوست‌شهید‌نوری: توی‌دوره‌های‌بسیج‌که‌برای‌ماگذاشته‌بودن‌باهم بودیم‌و‌کلاس‌های‌طولانی‌داشت‌حدود‌شش‌تا هشت‌ساعت‌تئوری‌وچندساعت‌عملی🕥 یبار‌که‌هوا‌خیلی‌گرم‌بود‌گفتن‌تایم‌استراحته واعلامکردن:اقایون‌هندوانه‌گرفتیم‌بیاییدببرید پخش‌کنید🍉 بابک‌ویکی‌از‌دوستان‌رفتن‌آوردن‌و‌گذاشتن‌وسط بابک‌بابغل‌دستیش‌گرم‌صحبت‌شد🗣 ماهرکدوم‌برای‌خودمون‌برداشتیم‌و‌مشغول‌خوردن شدیم دیدم‌بابک‌نمیخوره‌‌گفتم: تو‌چرا‌بر‌نمیداری؟🧐 گفت:مگه‌نباید‌پیش‌دستی‌وچنگال‌بیاد؟!🤔 گفتم:نه‌بابا‌فضا‌فضای‌خودمونیه‌با‌دست‌بزن‌بالا خندید‌وشروع‌کرد‌به‌خوردن... واقعا‌اون‌روزها‌بهترین‌روزهای‌عمرم‌بود.... 💛
🎞 『داداش هنوز دیر نشده برگرد💔 عابدے بیان ڪرد: رفتن بابڪ به صورت یڪدفعه اے بود، یڪ شب من و شهاب ڪشیڪ درمانگاه بودیم ڪہ تلفنۍ بہ ما اطلاع داد ڪہ قرار است امشب اعزام بشوم ڪہ من و شهاب فورا ماشین را روشن ڪردیم و برای  خداحافظۍ با او رفتیم سمت سپاه، آنجا تا قبل از اعزام با او صحبت و شوخی ڪردیم و گفتیم:داداش هنوز دیر نشده و می تونی تا هنوز سوار ماشین نشدی از تصمیمت برگردی و...ولۍ واقعا از راهۍ ڪہ انتخاب ڪرده بود مطمئن بودیم و همانجا تقریبا تا۳۰_۲۰ دقیقه قبل از اعزام و خداحافظۍ با او عڪس یادگارے گرفتیم.』 ♥️
| غیـرقـابل‌بخشش | آرمان از غیبت‌کردن و دروغ‌گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن مفصل توضیح می‌داد... او اشاره می‌کرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است! او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند.‌.. اگر ادامه می‌دادند، آرمان آن جمع را ترک می‌کرد. _به‌روایت‌ازمـادرِ‌بزرگوارِشهیــد ⚘️
✨ |علاقه‌به‌حضرتِ‌آقا| همیشه سخنرانی های حضرت آقا را گوش می کرد ‌و ‌برای عمل به آنها فکر میکرد. وقتی نوجوان بود در جریان انتخابات سال ۹۶ حقانیت و مظلومیت رهبری را درک کرد و کم کم سیر خودش را شروع کرد. همیشه یک عکس از رهبری و حاج قاسم داخل اتاقش داشت. _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️
✨ |نمازشب| طلبه هم حجره ای شهید آرمان می‌گوید درمدتی که ما در حجره با هم بودیم شبی نبود که شهید علی وردی سحرگاه برای نماز شب بیدار نشود و این طور می‌شود که خدا شهید علی وردی را سر دست بلند می‌کند و به عنوان یک الگو به همه نشان می‌دهد و او دل چند میلیون آدم را متوجه خودش می‌کند. شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️
✨ |هم‌سفر خوش‌‌خنده‌ی ما...| آنقدر شیرین صحبت می‌کرد و خوش‌صحبت بود، که همه ما لذت می‌بردیم وقتی می‌خندید و حرف می‌زد. کربلا که رفته بودیم، با این که درست نمی‌توانست منظورش را به عراقی‌ها برساند، ولی آنقدر قشنگ و با خوش‌رویی صحبت می‌کرد که عراقی‌ها هم دوست داشتند بیشتر با او ارتباط بگیرند. شاید حرف هم را درست نمی‌فهمیدند؛ ولی سربه‌سر هم می‌گذاشتند. عراقی‌ها از آرمان بیشتر از ما خوششان می‌آمد؛ از بس که خوش‌خنده بود... _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️
✨ |آخرین‌جشنِ‌تولد| داداش کوچک آرمان تعریف می‌کند: «خستگی برای داداش معنا نداشت. وقتی به حوزه رفت، فقط هفته‌ای ۲ روز می‌آمد خانه. با این که درس‌های حوزه خیلی زیاد بود، اما شب‌ها که همه خواب بودند بیدار می‌ماند و آن‌ها را انجام می‌داد. نمی‌خواست مامان و بابا ناراحت شوند.» او یاد آخرین جشن تولد آرمان می‌افتد و می‌گوید: «آخرین جشن تولدش از او پرسیدیم چه آرزویی داری؟ چیزی نگفت. کمی بعد آرام به مادرم گفته بود «شهادت». _به‌روایت‌از‌برادرشهید،محمدامین شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️
✨ |امام‌حسین‌(ع)اگه‌بخواد...| با دوستانش کاروانی داشتن که پیاده‌روی اربعین رو میرفتن ، اولین باری که رفتن کربلا شونزده سالشون بود و دومین بار هم تقریبا هجده سالش بود ، یک بار هم سال تحویل اونجا بودن، نیمه شعبان هم میگفتن خیلی ثواب داره. حتی وقتی مرز های زمینی بسته شده بود ، ایشون‌ گفتن میخوایم بریم کربلا. من گفتم: بسته است و فعلا کروناست گفت : نه ما میریم فرودگاه میشینیم اونجا ، هر موقع باز شد و قسمتِ ما شد میریم . امام حسین (ع) واقعا خواست . تقریبا یک روز نشد اونجا بودن و بعد هم نیمه عید رو اونجا بودن . گفت : دیدی مامان گفتم امام حسین (ع) اگه بخواد واقعا می‌طلبه ، کی فکرشو می‌کرد؟ من فکر میکردم باید دو،سه روز اونجا باشیم تا کنسلی بخوره! گفت : مامان ان‌شاءالله سری بعد با هم میریم .... _به‌روایت‌از‌مادرِ‌بزرگوارِ‌شهید شهید‌آرمان‌علی‌وردے⚘️
✨ |غیرقابل‌بخشش...| آرمان از غیبت کردن و دروغ گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن توضیح مفصل می‌داد. او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. اگر ادامه می‌دادند، آن جمع را ترک می‌کرد‌. شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️
سلام‌علیکم صبحتون‌‌بخیر🌱✨ موافقید یکی از خاطره‌های به یاد موندنی زندگیم رو براتون تعریف کنم:)؟ ماه رمضان پارسال بود:) قرارِ یک دورهمی دوستانه گذاشتیم. دوستانی که یکسال از عمرشون رو مثل یک خانواده کنار هم گذرونده بودن. باهم برای یک هدف مشترک تلاش کرده بودن باهم درد و رنجِ بسیار کشیده و تحمل کرده بودن باهم روزهای تلخ و شیرینی رو تجربه کرده بودن و برای همیشه خاطره های به یاد موندنی ساخته بودن:) حالا قرار بود چنین دوستانی بعد از گذشت یکسال دوری همدیگرو ببینن. دوستانی که حالا یکی قم زندگی میکنه و یکی رشت... یکی تازه ازدواج کرده، یکی معلم شده و یکی دانشجوهع و... دوستانی که قرآن بینشون صمیمیت ایجاد کرده بود و دوستیشون رو ادامه دار... دوری یکساله رو نمیشه توی یکی دو ساعت خلاصه کرد. خودمون رو مهمونه مادرِ دوستم کردیم و افطار تا سحر خونه رو در اختیار کامل خودمون گرفتیم.😁😅 دوست دارم برنامه‌ی اون شب رو براتون یک به یک لیست کنم. ۱.باهم به نماز ایستادیم و... ۲.خودمون رو به ظیافت افطار دعوت کردیمو افطار هم خیلی ساده بود. آش رشته و نون و پنیر و سبزی... ۳.دعوا شده بود سرِ شستن ظرفاا😅 همه دوست داشتن توی‌این ثواب شریک باشن.🙃 خلاصه با تقسیم بندی ظرفای افطار و سحر بچه ها راضی شدن.😀 ۴.بعد هم نشستیم و هر نفر دو صفحه خوندن قرآن سهمش شد و یک جزء قرآن رو به اتفاق بچه ها ختم کردیم. ۵.بعد از اتمام جزء خوانی، میزبان این مهمانی (مادرِ دوستم) که توی اون یکسال دوستی به عنوان استاد مفاهیم قرآن کنارمون بود با شوق و ذوقِ بسیار از تدبّر سوره مبارکه عنکبوت برامون گفت و مداوم به این سوره عشق می ورزید😇✨ به قدری که شوق و شعف تو چشمای بچه ها موج میزد. ۶.بعد از صحبت های مفید استاد عزیز خودمون رو به صرف چای و شیرینی دعوت کردیم و یکی از موضوعات مهم جامعه رو انداختیم وسط و شروع کردیم درباره‌ اون موضوع مهم بحث کردن:) => تو‌ی جمع‌های دوستانه‌ی ما غیبت جایگاهی نداره و همیشه سعی می‌کنیم درباره موضوعی مفید که به اطلاعات و آگاهی جمع اضافه میکنه و باعث رشد و ترقی میشه بحث کنیم.☺️ ۷.بحثمون که تمام شد رفتیم سراغ عکس و فیلمای عقده و عروسی تازه عروسای جمع که زیر سایه‌ی امام هشتم علیه‌السلام عقد کرده بودن.😍🥰 با دیدن عکس و فیلمها کلی ذوق کردیم و اما تازه عروسا بودن که ذوقشون از ما خیلی خیلی بیشتر بود...😅😂 ۸.یه استراحتی گرفتیمو بعد... چراغا رو خاموش کردیم و وارد فضای سینمای خانگی شدیمو☺️ باهم فیلم اُخت الرضا رو تماشا کردیم:)💗 با دیدنِ فیلم دوست داشتم الان قم باشم و در آغوش پر مهر خانم فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها💞 واقعا فیلم زیبایی بود.🥲 ما بین فیلم هم بعضی ها از فرصت استفاده کرده بودنو یه چرت کوتاه زده بودن.😉😴 ۹.با اتمام فیلم راهی آشپزخونه شدیم و مشغول صحبت های متفرقه... یکی از یکسال زندگی توی شهر قم میگفت یکی از درس و دانشگاه و حوزه یکی از کتاب‌هایی که طی این مدت خونده یکی کتاب معرفی می‌کرد جهت تقرب به خدا و... یک لحظه؛ توی خیالم با خدا تنها شدم و از ته دل خداروشکر کردم:) بخاطرِ داشتن چنین دوستانِ خوبی که خدا سرِ راهم قرار داده بود. دوستانی که با دیدنشون حالِ دلت خوب میشه امید بهت تزریق میشه و امیدوار میشی به مسیر پیش رو🌸🍃 ۱۰.کمی بعد از صحبتهای متفرقه استاد عزیز مشغول پخت سحری شد و همزمان دستور ساخت کبّه عربی رو بهمون میداد و متأهلای جمع هم مینوشتن.😄 بعد هم یکی یکی دستامونو شستیم و مشغول گردی کردنِ کبّه ها شدیم و هنرمون رو در این زمینه به نمایش گذاشتیم.😊 ۱۱.سفره سحری پهن شد و دورِ یک سفره نشستیم. ۱۲.با صدای اذان وضو گرفتیم و دوباره به نماز ایستادیم. ۱۳.همدیگر و در آغوش گرفیتیمو از میزبان بخاطر این ظیافت و این دورهمی تشکر کردیمو راهی خونه شدیم. ۱۴.و صحبت های شب قبلِ استاد عزیز باعث ترغیبمون شد و ظهر همون روز توی کلاس تدبّر ادامه سوره مبارکه عنکبوت حضور پیدا کردیمو از صحبت های استاد تدبّر فیض بسیار بردیم.🪴✨ ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @alshahid_ali_alhadi ╰━━⊰🦋°🇱🇧°🦋⊱━━━━━╯