#حاضر_غایب_۱ 📝
پنجشنبه بود، از اون پنجشنبه ها که دل هممون بیشتر از هر وقتی گرفته بود. اینجور وقتا آدم یا با گریه کردن دلش باز میشه یا شنیدن یه حرف امیدوار کننده یا یه نشونه که از جانب بقیه بیان میشه.
طبق معمول گلستان شهدا بودیم. ی لحظه سرمو بالا آوردم، با چشمای اشکی چشمم به بابام افتاد، اولش فکر کردم که من درست نمیبینم اما خوب ک دقت کردم دیدم بابا هم گریه میکنه.
تو راه برگشت چند دقیقه اول با سکوت گذشت اما بابا شروع کرد به گفتن...
همکار رضا بود،دیدینش؟ همون ک با رضا موقع برگشت از ماموریت توی یک اتوبوس بودن...
بنده خدا همینکه خوابشو تعریف کرد، دیگه از شدت بغض نتونست خداحافظی هم بکنه و رفت.
دل تو دلمون نبود ک بدونیم چی شده و چی گفته.
گفت: دیشب خواب رضا را دیده، توی خواب از رضا میپرسه، رضا چی شد؟ کجا رفتی دیگه ندیدمت؟ ما که باهم بودیم!
رضا هم گفت: منم چیزی متوجه نشدم. فقط یک لحظه چشممو بستم و باز کردم دیدم تو بغل امام حسین (ع) هستم.
بابا اینو گفتن و چندبار تکرار کردن یاحسین...
بعد از شنیدنش کمی دلمون اروم شد. از اینکه راهش و هدفش درست بوده، از اینکه جایگاهش خوبه، از اینکه اگر ما از دور سلام میدیم، رضا در محضر امام حسین (ع) است.
#همکار_شهید🍃