#داستانڪ•°•📚🖇📻•°•
آخرهای تابستان بود🌳
چندهفته ای می شد که دلم خانه ی پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید،😔
برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم....🚶🏻♂
تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکهی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود... 🏘
از شوق رسیدن به خانه ی پدربزرگ تمام مسیر را دویدم 🏃🏻♂🏃🏻♂
تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم... 🤩
همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست...☹️
با خودم گفتم حتما جلوتر است...
خسته و ناامید شده بودم ...😫
دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول کنم... 🤫
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده... 😤
تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ...🤒
از آن روزسال های زیادی میگذرد...🗓
اما این روزها فکر میکنم خیلی از
ما آدم ها هنوز مسیر اشتباه را می رویم...😔
یادمان می رود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم...😱
یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم...😞
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند...😫
✍ #حسین_حائریان
#برگردخدامنتظرتوستツ
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📜🖇🌱•°•
مندیگنخریدم❌
✍آورده اند یکی ازعلما۴۰شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند🤩
تمام روزها روزه بود
در حال اعتکاف🤲🏻
ازخلق الله بریدهبود...!!❌
صبح به صیام و شب به قیام📿
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی
لہالفدا😭
شب ۳۶ ندای در خود شنید که
می گفت🗣
فلانی ساعت ۶ بعد ازظهربازار
مسگراندر دکان فلان مسگربرو🚶🏻♂
✍عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
تا گمشده خویش رادرآنجا زیارت کنم..😍
👵🏻پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت💰
به هر مسگری نشان می داد ؛
وزن می کرد و می گفت :
به ۴ ریال و ۲۰ شاهی💵
👵🏻پیرزن می گفت :
نمیشه ۶ ریال بخرید ؟😔
🔨مسگران می گفتند :
خیر مادربرای مابیش ازاین مبلغ
نمی صرفد☹️
👵🏻پیرزن دیگ را روی سرنهاده و
در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند😔
وپیرزن میگفت :نمیشه ۶ریال بخرید؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کارخود مشغول بود🔨🔧
👵🏻پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم خرید دارید ؟😔
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟🤔
پیرزن سفره دل خودرا
باز کرد و گفت :🗣
پسری مریض دارم 🤒؛
دکتر نسخه ای برای او نوشته است
که پول آن۶ ریال میشود
👴🏻مسگر پیر؛ دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است 👌🏻 حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!😳
👵🏻پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!🤔
👴🏻مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست
پیرزن گذاشت 💰
👵🏻پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد 🤲🏻
و دوان دوان راهی خانه خود شد
✍عالم می گوید :من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود😢
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!🤔
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!😳
👴🏻مسگر پیر گفت
من دیگ نخریدم☺️
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند😊
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد😊
من دیگ نخریدم🤔
✍عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم😔در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!😳
دست افتاده ای را بگیرو بلندکن ما
به زیارت توخواهیم آمد ...!!😊
< #اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏻🌱>
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒🖇🥀•°•
امام جماعت واحدتعاون بود .
بهش می گفتند↯
حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت .🤩
زیرآتیش سنگین عراق شهدا رو
منتقل می کرد عقب😳
توی همین رفت و آمدها بود که
گلوله مستقیم تانک
سرش رو جدا کرد😔
چند قدمیش بودم🚶🏻♂
هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد
ازسر بریدهاش صدا بلند شد :😳
#السلامعلیڪیااباعبدالله😭
🕊شهادت :کربلای5 شلمچه
📚برگرفته ازکتاب رویخط عاشقی
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📚🖋💛•°•
✍مرحومفشندي تهراني
ميگويد:
🕌«در مسجد جمکران اعمال را به
جا آورده،🤲🏻
به همراه همسرم برميگشتم🚶🏻♂
در راه، آقايي نوراني را ديدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند.
✨با خود گفتم: اين سيد دراين هواي گرم تابستان تازه از راه رسيده و حتماًتشنه است.🤔
🚶🏻♂ به طرف سيد رفتم و ظرف آبي را به ايشان تعارف کردم.🥛
✨سيد ظرف آب را گرفت و نوشيد✨
و ظرف آن را برگرداند در اين حال
🗣عرضه داشتم: آقا شما دعا کنيد و فرج امام زمان را از خدا بخواهيد تا امر فرج ايشان نزديک شود! 😔☺️
✍ايشان فرمودند:
«شيعيان ما به اندازهي آب خوردني،
ما را نميخواهند،😔اگر بخواهند،
دعا ميکنند و فرج ما ميرسد».☺️
🔹اين سخن را فرمود و تانگاه کردم کسي را نديدم.😳
فهميدم که وجود اقدسامام زمان
(عجل الله تعالي فرجه) را زيارت کردهام😭
و حضرتش، امر به دعا کرده است»🤲🏻
📒منبع:احمد قاضي زاهدي/جلد 1/ صفحه 155
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒👨🏻🏫🖇•°•
✍ﻟﻘﻤﺎﻥﺣﮑﯿﻢﮔﻮﯾﺪ :
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ 🌾ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛🚶🏻♂
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ڪہﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﺗﮑﺒﺮﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ🌾
ﻭ ﺧﻮشہﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،☺️
ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ بہﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ
نمود🤔
وﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛😳
ﺧﻮشہ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
💫ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍنہ❗️
ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮبہزیر راﭘﺮﺍﺯﺩﺍنہﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ.😍
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :🤔
ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...☺️
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•💡💕📒•°•
💠شایددربهشتبشناسمت..🤩
این جملہ سرفصل یک داستان
بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.☺️
مجری یک برنامهی تلوزیونی کہ
مهمان او فرد ثروتمندی بود،💰
این سوال را از او پرسید:
مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟🤔
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهارمرحله را طی کردم تا
طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.☺️
🌱در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست،💵اما این چنین نبود.☹️
🌱در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است،💎
ولی تاثیرش موقت بود.😔
🌱در مرحلهی سوم با خود فکر
کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است،⛲️
اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.🤨
🌱در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد.
پیشنهاد این بود که برای جمعی از 👦🏻کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود،👌🏻
و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را
قبول کردم.😍
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم.
وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها
را به آنان تحویل دادم،🎁
خوشحالی که در صورت آنها
نهفته بود واقعا دیدن داشت!🤩
کودکان نشسته بر صندلی خود
به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.😄
اما آن چیزی که طعم حقیقی
خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!😭
هنگامی که قصد رفتن داشتم،
یکی از آن کودکان آمد و پایم
را گرفت!😳
سعی کردم پای خود را با مهربانی
از دستانش جدا کنم☺️
اما او درحالی که با چشمانش
به صورتم خیره شده بود این
اجازه را به من نمیداد!❌
خَم شدم و خیلی آرام ازاو پرسیدم:
آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟☺️
این جوابش همان چیزی بود
که معنای حقیقی خوشبختی
را با آن فهمیدم...😊
او گفت:
میخواهم چهرهات را
دقیق به یاد داشته باشم😳
تا در لحظهی ملاقات در بهشت،
شما را بشناسم.😍
در آن هنگام جلوی پروردگار
جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!☺️
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒🌱🖇•°•
💠شاگردوعابد
✍شاگردی از عابدی پرسید::
تقوا را برایم توصیف کن؟☺️
👳🏻♂عابد گفت: اگر در زمینی که پراز خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟🤔
✍شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم وبا احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.☺️
👳🏻♂عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیراکوهها⛰
با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒🖇🌱•°•
👧🏻دختری باپدرش میخواستند
ازیڪپُل چوبی ردشوند.
👨🏻پدرروبہدخترش گفت:
دخترم دست من رابگیر تا از🤝
پل رد شویم.
👧🏻دختررو بہپدرڪرد و گفت:
من دست تو را نمیگیرم تو دست
مرا بگیر.☺️
👨🏻پدرگفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟🤔
مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.😊
👧🏻دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،😔
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز
آن را رها نخواهی کرد...😘
📌این دقیقا مانند داستان رابطهی ما با خداوند است،
✨هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،😔
✨اما اگر از او بخواهیم دست مان را بگیرد، هرگز دست مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق...🤩
<#الهیخـدادستمونوبگیره😍>
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💡🌱•°•
✍راویداستانمیگوید:
🏘در شهر ما #دیوانهای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.😔
✨روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.😳
✨او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را #مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟🤔
با خنده گفت:⇩
🌱«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»☺️
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!😔
✨دوباره از او پرسیدم:⇩
✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ...🤔
🥛لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:👇
🌸قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام #لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.😊
🌸و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.😔
پرسیدم:⇩
چرا به نظر تو زشت بود؟🤔
مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟😳
جواب داد:⇩
«مگر برای کسی که به #مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟🤔☺️
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟🤔😔
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📝🌱🌻•°•
👴🏻پیرمردیهر روز توی محله
پسرکی رو با پای برهنه می دید👣
که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.⚽️
💠روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید💰
و اومد به پسرک گفت:
بیا این کفشا رو بپوش این ها برای توست😊
👦🏻پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد😍
و گفت: شما خدایید؟🤔
پیرمرد لبش را گزید و گفت
نہپسرجان.🙂
👦🏻پسرک گفت: پس دوست خدایی،🤩 چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.😔
#دوستخدابودنسختنيست..🙃
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📝🌱🌻•°•
👴🏻پیرمردیهر روز توی محله
پسرکی رو با پای برهنه می دید👣
که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.⚽️
💠روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید💰
و اومد به پسرک گفت:
بیا این کفشا رو بپوش این ها برای توست😊
👦🏻پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد😍
و گفت: شما خدایید؟🤔
پیرمرد لبش را گزید و گفت
نہپسرجان.🙂
👦🏻پسرک گفت: پس دوست خدایی،🤩 چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.😔
#دوستخدابودنسختنيست..🙃
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•💡💎📚•°•
💠نمازاولوقتشاهکلیداست!☺️
👨🏻نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت:
سه قفل در زندگیام وجود دارد😔
و سه کلید از شما میخواهم!🔐
قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم،💍
قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد💰
و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.😍
✍شیخ نخودکی (ره) فرمود:
برای قفل اوّل، نمازت را اوّلوقت بخوان.📿
برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان.🤲🏻
و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!☺️
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید⁉️🤔😳
✅ شیخ نخودکی (ره) فرمود:
نماز اوّل وقت «شاه کلید» است.😍
📚ماهنامه موعود شماره 148
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه