eitaa logo
آمال|amal
342 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یادمہ‌اسټاد‌‌شجاعۍ‌میگفټن : ‌دعاۍِسلامټۍِ‌امام‌زَمان‌‌ کھ میخۅنیم‌بر‌اینہ‌کہ‌‌امام‌ِزمان‌‌‌‌هم‌مثلِ‌ما زندگۍمیڪنن‌ۅ‌ممڪنہ‌‌دچارِمریضۍ‌بشَن :)🥀 .
✅ای جوان اگه توبه ڪردی خجالت نڪش🙈از اینڪه مسخرت ڪنن🙃 بگن تا چند هفته پیش فلان ڪارو میڪردی😯فلان گناهو میڪردی🤭حالا اومدی از خدا حرف میزنی😇 ✅ای جوان افتخار ڪن👑 ڪه در اوج جوانی با اینڪه این همه زمینه ی گناه داشتی اما توبه ڪردی🌸👏. افتخار😌👑 ڪن. چرا سرتو پایین گرفتی؟ سرتو بالا بگیر👑 با خودت بگو تو اوج جوانی با اینڪه مشروب در دسترسم بود توبه ڪردم😌👏 بگو با اینڪه میتونستم با چند تا دختر دوست شم اما اومدم با خدا شدم💞 🌤بگو تا دیروز با نامحرم دوست بودم⛔️ اما بخاطر خدا دست از این گناه کاری ها برداشتم اومدم با خدا دوست شدم😍❣ 🙂خواهرم خجالت نڪش از اینڪه دیروز بی حجاب💄👠👚👗 بودی اما امروز توبه ڪرده ای و با حجاب شده ای👏.افتخار ڪن به این خوش شانسی ات از توبه ڪردن خجالت نڪش‼️ ای مسلمان توبه ڪردن افتخار است.😍 ❌وای به حال آن ڪس که توبه نمیکند❌😰 «لَا تَقْنَطـوا مِن رَّحْمَةِ الــلَّـه» از رحــمــت الـلّـه نـاامید مباش (زمر/53)🌹 «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» 🔹الــلّـــه توبه کنندگان را دوست دارد😊❣ 💚 😍📿 💛
مگہ‌قرار‌نشد‌چادر‌ڪه‌سرٺ‌میڪنے معنیش‌این‌باشہ‌ڪه‌زینٺ‌هاتُ از‌نامحرم‌بپوشونے؟! پس‌فلسفہ‌این‌چادر‌هــــاۍ پر‌زرق‌و‌برق‌و‌دو‌ڪیلوآرایش‌چیہ؟!! عکست‌که‌باهزار‌نازوعشوه‌گرفتی داره‌توفضای‌مجازی‌دست‌به‌دست میشه‌هاااا:/ این‌بود‌حجاب‌زهرایی‌؟؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . ظرف نیم‌خوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت: - دیدم مصطفی برای کنکورش داره می‌خونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید. خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت می‌کردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشه‌های مغازه رو دستمال می‌کشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم. پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد: _یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود! چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و... پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت. مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش هم‌خوانی نداشت. پدر خودش ادامه داد: - از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کم‌فروشی می‌کردم. دیگه هم نیومد. صدای پدر شکست برداشت: - نمی‌دونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چه‌جوری جبران کنم؟ چرا این‌طور شد اصلاً؟ مصطفی حس کرد کمی داغ شده است. نتوانست خودش را کنترل کند: - شما هم به مجید چیزی نگفتید؟ پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفته‌اش زمزمه کرد: - جوون پشیمون رو که آدم نمی‌زنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانت‌داری رو یاد‌آوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم! مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد: - مجید کجاست؟ مصطفی غرید: - حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده! فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم می‌کرد. مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش می‌خواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتری‌های بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچه‌ها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت: - من آخرای هفته خودم رو می‌رسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید! اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمی‌خواست اذیت کند اما واقعاً می‌خواست بداند نهایت چه شد: - مجید کجاست؟ پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همان‌طور که به طرف در می‌رفت گفت: - کجا می‌خوای باشه؟ چه کارش داری؟ ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌‌؟‌!‌بزن‌رو‌لینک‌بالا‌↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت: - مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش. این‌طور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت: - تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟  این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچ‌کدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه می‌کردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود می‌توانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟ با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف ‌‌‌‌شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت: - مصطفی! مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش می‌خورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد: - حالا دیگه بگو چی شده؟  و منتظر ماند. مصطفی هم دلش می‌خواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسان‌ها هستند با قضاوت‌هایشان. همین هم بود که تردید می‌انداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمی‌گذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت: - نه چیزی نشده. کی برمی‌گردی یزد؟  محمدحسین عوض شدن بحث را نمی‌خواست اما کوتاه آمد و پرسید: - هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامه‌ی باشگاه و اینا رو دارید؟ امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش. - مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت می‌آورد تو مدرسه.  - برنامه‌هاتون با مهدوی سر جاشه؟ - مهدوی کمتر میاد. - چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟ بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضی‌تر بود و دلش می‌خواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش می‌داد. - منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمی‌زنه ولی فکر می‌کنم همون داداشش که خارج درس می‌خوند یه مدته انگار مریضه یا چه می‌دونم چشه! هرچی هست که به‌خاطر اون برنامه به هم ریخت. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻
۲پارت از رمان رنج مقدس تقدیم به شما🌹 کپی ازش ممنوع❌ اگه سوالی بود یا نظری درمورد رمان یا کانالمون بگید👇🏻💟 https://harfeto.timefriend.net/16184915966634
بچہ ها مڹ یہ ڪشفۍ ڪردمـ😃😃😃😃😃😃 پوسټ ڪیڪ یزدے از خودش خوشمزه تره😐🤣🚶🏻‍♂ تا کشفیات بعدی خدا یارو نگهدارتان😁✋