آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_بیست_ششم مینا و مهری در دبیرستان سپهر،که اسمش بعداز انقلاب "صدیقه رضا
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_بیست_هفتم
بعد از انقلاب در مدارس آبادان،معلّمها دو دسته شده بودند.گروهی طرفدارانقلاب و باحجاب،وگروهی که حجاب نداشتندو مخالف بودند.بعضی از معمعم های مدرسه ی راهنمایی شهرزادکه هنوز حجاب را قبول نکرده بودندبا انقلاب همراه نشده بودند،به امثال زینب نمره نمی دادندو آنها را اذیت می کردند.زینب روسری و چادر می زد.شهلا هم در همان مدرسه بود.شهلا یک روز برای من تعریف کردکه معلم علوم زینب، وقتی می خواسته درس ستون فقرات را بدهد،دست روی کمر زینب گذاشته و درس داده است.زینب آن قدر لاغربودکه بچه های کلاس می گفتند"از زینب می شود در کلاس درس علوم استفاده کرد."
زینب بعد از انقلاب ،تصمیم گرفت برای ادامه ی تحصیلبه حوزه ی علمیه برودو طلبه بشود.به رشته ی علوم انسانی،به درسهای دینی ،تاریخ،جغرافیا علاقه ی زیادی داشت.او می گفت" ما بایددینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم" در آن زمان،زینب دوازده سال داشت و نمی توانست حوزه ی علمیه برود.شاید یکی از علتهای تصمیم زینب وجود کمونیستهادر آبادان بود.بچه های مذهبی بایدهمیشه خودشان را آماده می کردندتا با آنهابحث کنندو از آنهاکم نیاورند.زینب به همه ی ادمهای اطرافش علاقه داشت.یکی از غصه هایش عوض کردن آدمهای گمراه بود.بقیه های دخترهایم به اومیگفتند"توخیلی خوش بین هستی.به همه اعتمادمی کنی.فکرمی کنی همه ی آدمهارا می شوداصلاح کرد." اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت.
زینب بیشتر از همه ی افراد خانواده به من و مادربزرگش محبت می کرد.دلش می خواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد.از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد.یک سال که از انقلاب گذشته بودکه بیماری آسم من شدت گرفت.خیلی اذیت شدم.نمی توانستم نفس بکشم.تابستان که هوا گرم و شرجی می شد،بیشتربه من فشار می آمد.کتر به بابای مهران تاکیدکردکه حتماًچند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببردتا حالم بهترشود.
بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم،برای اولین بارپایم را از آبادان بیرون گذاشتم وبه یک سفر زیارتی مشهد رفتیم.از بچه هافقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم. مادرم پیش بچه ها در آبادان بودکه آنها نبودن ما را احساس نکنند.من که آتش زیارت کربا از بچگی توی جانم رفته بودو هنوز خاموش نشده بود،زیارت امام رضا(ع)را مثل رفتن به کربلا می دانستم.
بعد از عروسی باجعفر،آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانه ی خودم روضه ی حضرت عباس(ع) و اما حسین(ع)و علی اکبر(ع) یگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم.سال های سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود.جعفرحتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفررا سیاه می پوشیدم،ناراحت بود.من هرچی به اش می گفتم که من نذر کرده ی اما حسین ام و باید تا آخر عمرم محرم و صفرسیاه بپوشم،اوبا نارضایتی می گفت" مادرت نبایداین نذر را تا آخر عمرت می کرد"
یک شب از شبهای محرم خواب دیدم در حیاط خانه ی شرکتی بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه شد.آن آقا دست وپایش قطع بود.بایک چوبی که در دهانش بود،به پای من زد و گفت" روسری ات را سبز کن" من می خواستم جواب بدهم که من نذر کرده هستم و بایددوپاه را سیاه بپوشم،اما او اجازه ندا وگفت" برای علی اکبرحسین، برای علی اصغرحسین،روسری ات را سبز کن" این را گفت و از خانه ی ما رفت.با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستندکه من بدون رضایت شوهرم دوماه سیاه بپوشم.خواب را برای مادرم تعریف کردم .مادرم گفت" حالا که شوهرت راضی نیست وناراحت است روسری سیاه را دربیار."
خوش هم رفت وبرایم روسری سبز خرید.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀