eitaa logo
آمال|amal
342 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_سی_دوم بابای مهران دوباره به ماهشهربرگشت.بایدماهشهرمی ماند.پالایشگاه
... 🌲🌱 بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند.میناو مهری شب وروز گریه می کردندو غصّه ی رفتندبه آبادان را می خوردند.زینب آرام و قرار نداشت.اخلاقی هم که داشت این بودکه سریع با وضعیت جدید کنار می آمد.هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگیش بیهوده بگذرد.زینب رفت ودر کلاسهای قرآن و نهج البلاغه ی بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگیمان بود،شرکت کرد.یک کتاب نهج البلاغه خرید.اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود.زینب باعلاقه روی خطبه های حضرت علی (ع) کار می کرد.دخترهای فامیل جعفر،حجاب درست وحسابی نداشتند.زینب با آنهادوست شد ودرباره ی حجاب ونماز با آنهاحرف می زد.مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند.آنهامی دانستندکه فعلامجبورنددر رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند چیزی یاد بگیرند تا زمان آنقدر برایشان سخت نگذرد.البته مینا ومهری بیشتر برای این رقتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند.زینب ازهمه فعالتر وعلاقه مندتر در کلاسها شرکت می کرد.شهرام را که نه سال داشت به دبستان بردم.شهرام با چهارماه تاخیر سر کلاس رفت.توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند وآنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد.همین که همه به آنهاجنگ زده یل می گفتند،برای بچه ها سخت بود بچه ها از این اسم بدشان می آمد.خودم هم بدم می آمد.وقتی با این اسم صدایمان می کردندفکر می کردم که به ما(طاعونی،وبایی) می گویند.انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدمهای روی زمین،هوا حسابی سدر شده بودو ما رختخواب نداشتیم.زیر پایمان هم فرش نداشتیم.آذر ماه،مهران یک فرش وچند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی ومقداری خرت و پرت برای ما آورد اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد.مادرم در کنار ما بودو شب و روز غصه ی من و بچه هایم را می خورد دخترهاحسابی لاغر شده بودندواصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد.یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت به نام آقای مالکی فامیل خیلی دور جعفر بود.خانواده ی مالکی در زامهرمز بودند و او ماهی یکبار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد.سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدندکه تعدادی از دوستهایشان مثل سعیده حمیدی و زهرا آقاجری در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستندمینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت وبه دست آقای مالکی داد.آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد جواب نامه را آوردسعیده در نامه نوشته بودکه بیمارستان احتیاج به نیروی امداد گردارد وهمانطور خبر داده بود که زهره آقاجری ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است.بعد از رسیدن نامه ی سعیده حمیدی مینا ومهری دوباره مثل روز اول شدند؛بنای گریه و زاری گذاشتند وچند زوز لب به غذا نزدند خودم،مادرم،زینب،شهلاو حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم شرایط زندگیمان خیلی سخت بود.مادرم هم که رفتارهای بد وناپسندفامیل جعفر را میدیدبه من می گفت"تو 4تا دختر داری.اینجا جای تونیست" ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_سوم بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند.میناو مهری شب وروز گریه می کر
... 🌲🌱 همه باهم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم.اما راه آبادان بسته شده بود.قسمتی از جاده ی آبادان وماهشهردست عراقی هابود.از راه زمینی نمیشدبه آبادان رفت.دو راه برای رفتن به آبادان بود؛یااز طریق شط وبا لنج،یا ازهوا با هلیکوپتر،وسایلمان را جمع کردیم.هرکدام یک چیزی در دستمان بود.فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریمزو بخاری و...یک مینی بوس پیدا کردیم.راننده ی مینی بوس همراه با زن وبچه اش بود.داستان ما را فهمید و ما را به ماهشررساند.در ماهشهر ستادی بودکه به آن ستاد اعزام می گفتند.ستاد اعزام به کسانی که می خواستندبه آبادان بروند،برگ ورود یا به قول خودشان برگ عبور میداد.من به آنجا رفتم و ماجرای مشکلات خانواده ام را گفتم.مسئول ستاداعزام گفت"خانم،آبادان امنیت ندارد.فقط نیروهای نظامی درآبادان هستند.همه ی مردم شهرفرار کرده اندو خانواده ای آنجا زندگی نمی کند." ستاداعزام خیلی شلوغ بود.مرتب عده ای می رفتندو عده ای می آمدند.من به مسئول ستادگفتم" یا به من در ماهشهریک خانه برای زندگی بدهیدیا به من و خانواده ام نامه بدخیدکه به خانه ی خودم در شهرم برگردم." مسئول ستادکه هیچ امکاناتی نداشت قبول کرد و به من نامه ی عبور داد.دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم.مینا نذر کرده بودکه اگر به آبادان برسیم،زمین آبادان را ببوسدو هفت بار دور خانه بچرخد.انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم.آبادان و خانه ی سه اتاق ی شرکتی،بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید؛بهشتی که همه ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم. با اسباب و اثاثیه ی مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم.بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان باخبرشد.خودش را به بندر امام رساندتا جلوی ما را بگیرد.اما نه او، که هیچ کس نمی توانست جلوی ما را بگیرد.تعداد زیادی از رزمنده هامنتظر سوار شدن به لنج بودندتعدادی از مردهای آبادانی هم که که در دستشان گونی و طناب و کارتن بود.می خواستند به شهر برگردندو اثاثیه ی خانه شان را خارج کنند.برخلاف آنهاما باچرخ خیاطی و فرش و رختخواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم.آنها به حالت تمسخر به ما نگاه می کردند.یکی از آنها به مسخره گفت" شما اثاثیه تان را به من بدهید،من کلید خانه ام را به شما می دهم برویدآبادان اثاثیه ی ما را بردارید" بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود.اوبا عصبانیت اسباب و اثاثیه را از ما گرفت و به خانه ی خواهرش در ماهشهر برد.ما شش تا زن، با شهرام که تنها مرد کوچک ما زنها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم.همه ی مسافرهای لنج ، مرد بودند. علی روشنی پسرهمسایه مان در آبادان ، همسفر ما بود.وقتی او را می دیدیم دلمان گرم می شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.اویل بهمن 59بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود.از شدت سرمابه هم چسبیده بودیم.اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و می خواستیم یک مسیر طولانی را روی آن باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم.توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرده بود و رفته بود.اگر خدای ناکرده اتفاقی برای ما می افتاد، مقصر من می شدم. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀