eitaa logo
آمال|amal
343 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــ هنوزبه محل استراحتم درساختمان مقدادنرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم راداخل حسینیه تخریب جاگذاشتم.به سمت ورودی جاده ی حسینیه برگشتم،ولی هیچ ماشینی نبودکه من رابه آنجابرگرداند.میدانستم اگرحمیدیاخانواده تماس بگیرندوجواب ندهم،نگران میشوند. چاره ای نبودبرای همین باپای پیاده سمت حسینیه ی تخریب راه افتادم.هنوزصدمتری ازدوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین باسرعت به سمت حسینیه تخریب میرود. ته دلم خوشحال شدم وپیش خودم گفتم:"شایدمن راتاآنجابرساند."ماشین که ایستاد،دیدم حمیدهمراه یک سربازداخل ماشین هستند.باتعجب پرسید:"خانوم!تنهایی کجاداری میری توی این گرما،وسط این بیابون. "ماوقع رابرایش توضیح دادم وگفتم:"مجبورم برم گوشیم روکه جاگذاشتم،بردارم."حمیدجواب داد:"الان که کارعجله ای دارم بایدسریع برم.کارتوهم که شخصیه،نمیشه باماشین نظامی بری."این جمله راگفت وبعدهم خداحافظی کردورفت.اخلاقش رامیدانستم.سرش هم میرفت،ازبیت المال برای کارشخصی استفاده نمیکرد. مجددباپای پیاده راه افتادم.آفتاب بهاری تندوتیزبه مغزسرم میزد.تانزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم،متوجه شدم یکی ازدوردوان دوان سمت من می آید.حدس زدم حتمااز بچه های انتظامات است وبرایش سوال شده که چرامن تنهایی سمت حسینیه ی تخریب آمدم.نزدیک ترکه شدفهمیدم حمیداست.بادیدنش کلی انرژی گرفتم. به من که رسیدگفت:"کارهام روانجام دادم وماشین رودادم سربازببره.خودم اومدم پیش توکه تنهانباشی."چندقدمی که به حسینیه ی تخریب مانده بودراباهم رفتیم وگوشی راپیداکردیم. خیلی خسته شده بودم.چنددقیقه ای همان جاروی موکت های ساده حسینیه نشستیم. دورتادورحسینیه فانوس گذاشته بودند.حمیدگفت:"اینجاشبهاخیلی قشنگ میشه. وقتی مسیرروتوی دل تاریکی میای ونهایتابه این حسینیه میرسی که بانوراین فانوس هاروشن شده،حس میکنی ازبرزخ واردبهشت شدی.خداکنه اون روزی که حضرت عزراییل جون مارومیگیره،خونه ی قبرمون مثل اینجانورانی باشه."همیشه حرف بهشت وجهنم که میشد،بااحترام ازملک الموت یادمیکرد. به جای عزراییل میگفت:"حضرت عزراییل".اسم این فرشته رابدون حضرت نمی برد. موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛دوکیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت. به خاطربارندگی وهوای بهاری منطقه،گلهای زردکوچکی اطراف جاده درآمده بود.حمیدبرای اینکه فکرم رامشغول کندازگلهای کنارجاده برایم چید.به حدی محبت کردکه خستگی چهارکیلومترپیاده روی فراموشم شد. بعدازیک هفته،بااینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،ازدوکوهه دل کندیم. من درس ودانشگاه داشتم وبایدبه کلاسهایم میرسیدم،حمیدهم بیشترازاین نمیتوانست مرخصی بگیرد.به ناچاربه سمت قزوین حرکت کردیم،ولی هردوازاینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال وهم بعدتعطیلات عیدمهمان شهداباشیم حسابی خوشحال بودیم. هییت یکی ازعلایق خاص حمیدبود.هرهفته درمراسم شبهای جمعه ی هییت شرکت میکرد.طوری برنامه ریزی کرده بودکه بایدحتماپنجشنبه هامیرفت هییت.سروتهش رامیزدی ازهییت سردرمی آورد. من راهم که ازهمان دوران نامزدی پاگیرهییت کرده بود.میگفت بهترین سنگرتربیت همین جاست.اسم هییتشان خیمه العباس علیه السلام بود.خودش به عنوان یکی ازموسسان این هییت بودکه آن رابه تاسی ازشهید"ابراهیم هادی"راه انداخته بودند. اوایل برای دهه ی محرم یک چادرخیلی بزرگ زده بودندومراسم راآنجامیگرفتند،ولی مراسمهای هفتگیشان طبقه ی هم کف خانه ی یکی ازدوستانش بود.آنجاراحسینیه کرده بودندوهرهفته شبهای جمعه دعای کمیل وزیارت عاشورابرپابود. تنهاچیزی که دراین میان من رااذیت میکرد،دیرآمدنش ازهییت بود. گویی داخل هییت که میشدزمان ومکان راازیادمی برد.آن شب خسته بودم ونتوانستم همراهش بروم.گفته بودساعت یازده ونیم برمیگردم.نیم ساعت،یک ساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد.واقعانگران شده بودم. هرچه تماس میگرفتم گوشی راجواب نمیداد.ساعت دونیمه شب شده بود.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.گوشی رابرداشتم وبه همسریکی ازرفقایش زنگ زدم.فهمیدم که هییت جلسه داشتندوکارشان تاآن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ رازد.واقعادلگیربودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم.آیفون رابرداشتم وگفتم:"کیه این وقت شب؟ "گفت:"منم خانوم،حمیدم،همسرفرزانه!"گفتم:"نمیشناسم!"هوای قزوین آن ساعت شب سردبود.دلم نمی آمدبیشترازاین پشت دربماند.دررابازکردم.آمدداخل راهرو.درورودی خانه راکمی بازکردم. وقتی رسید،گفتم:"اول انگشتاتونشون بده،ببینم حمیدمن هستی یانه!"طفلک مجبوربودگوش بدهد.چون میدانست اگربیفتم روی دنده ی لج،حالاحالابایدنازم رابخرد. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد.. کپی اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399