eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.6هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
20.7هزار ویدیو
17 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا بی برادر خیلی سخته شدم بی یار ویاور ،خیلی سخته ابالفضلم پاشو، پشتم شکسته داره میبینه لشکر ،خیلی سخته 🍃🌺🍃
▪️أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَْزْکِیآءُ ،  💎سلام بر ساکنِ کربلاء ، سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند ، سلام بر آن کسى که خاندانش پاک و مطهّرند 📓فرازی از زیارت ناحیه مقدسه
📿لعن‌الله‌قاتلیك‌یا‌فاطمة‌الزهراء ✾࿐༅•••{🌿🥀🌿}•••༅࿐✾ ⛈✍🏻 ❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇 🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها ✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها 💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها 🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ ☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️ ✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد ✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد ✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌
🍁☕️🍁 ☕️ 🍇صبحِ زیبای من آن لحظه‌ ناب است که تو 🍇چشمِ خود را بگشایی و طلوعم باشی ☕️ ☕️ 🍁☕️🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃 🌷 🕊🕊 🌹بهشت دیگران گلزار باشد 🌹بهشت ما رخ دلدار باشد 🌷 🍃🌷🍃‌‌‎‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃 🍃 پزشکان، دستان سبز و شفابخش خدا هستند بر روی زمین ... یکم شهریور ماه سالروز ولادت بزرگ دانشمند و طبیب برجسته نامدار ایرانی جهان اسلام شیخ الرئیس ابوعلی سینا و روز پزشک بر تمامی طبیبان فرزانه و جامعه پزشکی تلاشگر ایران و پزشکان صنعت نفت خجسته و یاد شهدای سلامت گرامی باد. 🍃 🌹🍃
یاران امام زمان عجل‌الله
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت346 تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم. –حالا کی می‌خواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید.بی‌قرار شد. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت: –من هیچ فکری نکردم. درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود. دلم برای چشم‌هایش تنگ شده بود. اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید. –باید با هم حرف بزنیم. –اگه دوباره حرف خودت رو نمی‌زنی باشه حرف می‌زنیم. –بگو، می شنوم. نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم: –چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم. بعد آرامتر دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت می‌ترسم. ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته. دوباره بغض مثل یه گیره‌ی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است. ترسیدم دوباده اشکم بریزد و دل تنگی‌ام را بیشتر از این جار بزند. برای همین سکوت کردم. دستش را لای موهایم برد. –گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن. من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود. راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین می‌خوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعه‌ی اولم که نیست. مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشرده‌تر شد. –اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه می‌داد. احساس وظیفه کردم. در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه. باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم. –من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟ –ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ... حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم. –موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو می‌کردی. اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین. توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقه‌ات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ اشکهایم دیگر صبور نبودند. –وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایده‌ایی داره. حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمی‌تونم اینجا بشینم. بلند شدم و به طرف در رفتم. نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند. دستم را گرفت. – فرارنکن. وایسا وحرفت رو بزن. –من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم. صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت: –مطمئنی همه چیز رو گفتی؟ در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم. وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است. ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد. با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید: –مطمئنی؟ احساس کردم صورتم گلوله‌ی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم. دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ایی گفت: –چه فوری ام واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینه‌اش زدم. –فعلا که تو ناز میکنی، همه‌چی برعکس شده. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید. اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که می‌تواند در آغوشم بگیرد.
یاران امام زمان عجل‌الله
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت347 تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد. سرم را بوسید و گفت: –من رو می‌بخشی راحیل؟ نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –خیلی اذیتم کردی. سرم را بوسید . –معذرت می خوام. قصدم ناراحتیت نبود. این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته. سرم را بالا گرفتم: –سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار می‌تونستم بکنم؟ لبخندی روی لبهایش نشست. –تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه. مبهوت نگاهش کردم. –چیکار؟ نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند. نگاهی طولانی و نفس‌گیر، کم‌کم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد. انگار نگاهش چیزی را تمنا می‌کردند که برایم تازگی داشت. هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم... اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها می‌نگاشت. درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. او موفق شده بود. آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید. غرورم و تمام گذشته‌ام را پله‌ایی کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم. لبخندش عمیق‌تر شد. دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجه‌ی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم: –دوستت دارم. دستهایش رامحکم تر دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت: – بالاخره امام رضا جوابم رو داد. خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتن‌های از سر رضایت است، دل سپردن است. تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند. گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کرده‌ایم. باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما می‌‌داند. *آرش* راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود. باید باور می‌کردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم. وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود. کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم. درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل.