eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.6هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
20.7هزار ویدیو
17 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 گاهي اوقات چيزی به اسم استراحت نياز است، يك استراحت طولانی، يك فكر آزاد، يك زندگی بدون دغدغه. گاهي نياز است از هر چه هست دل بكنی و خودت را به دست باد بسپاری. گاهی اوقات يك نفس عميق لازم است، جايی دور، جايی كه فقط دوست داشتنی هايت باشند، گاهی یک خواب بدون استرس لازم است. گاهی زندگی لازم است شب خوش ‍ ─═इई🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟ 🌹 ─═इई🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟ ‍ ‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا بهترینها را برایتان از خداوند منان آرزومندم زندگانی بر وفق مراد و حاجت روا شب تون آرام آرام همراهان عزیز ‍ ─═इई🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟ 🌹 ─═इई🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟ ‍ ‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌹⃝⃡❥•┅ ‌‌‌‌💝⃝⃡❥•┅🌹⃝⃡❥•┅💝⃝⃡❥•• 🌹سـلام 💝صبح چهارشنبه تون بخیرو نیکی 🌹صبحی دلنشین 💝روزی سرشاراز آرامش 🌹آرامشی عمیق 💝لطف همیشگی خدا 🌹لحظه های پر از استجابت دعا 🌹سلامتی و سعادت دو دنیا 💝آرزوی همیشگی من برای شما ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت_سمانه پارت_پانزده من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… بابا وقتی حرفش به اینجا رسید انگار که فکری به سرش زده باشه یهو رفت اتاق محسن و هر چی وسایل شخصی داشت اورد و ریخت جلوش و بعد به من گفت:یه پلاستیک بیار…اون لحظه هیچ کسی جرأت مخالفت نداشت منم هم همینطور…..زود رفتم و اوردم……بابا تمام وسایل محسن رو ریخت توی پلاستیک و بسمت محسن گرفت و خیلی جدی گفت:بگیر….گمشو بیرون…هر وقت آدم شدی برگرد…..مامان خواست مخالفت کنه که بابا گفت:بخدا یه کلمه حرف بزنی تورو هم باهاش بیرون میکنم…محسن که انگار منتظر همین کار بود ،، پلاستیک رو با حرص از بابا گرفت و بدون خداحافظی رفت و در رو هم محکم پشت سرش کوبید…تا محسن رفت بابا شروع کرد به دعوا با مامان و گفت:همش تقصیرتوعه..بفرما.تحویل بگیر….اینم بچه ایی که روی سرت بزرگش کردی..هر وقت خواستم جلوشو بگیرم ،توی روی من وایستادی و نزاشتی…..فکر کردی داری بچه تربیت میکنی ولی یه غول بی شاخ و دم تحویل جامعه دادی...... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه پارت_شانزده من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… بابا آهی از روی حسرت کشید و ادامه داد:اگه از روز اول تربیتشو به تو نمیسپردم الان این حال و روزمون نبود…مامان اروم گریه میکرد و هیچی نمیگفت……میدونستم حق با باباست ،،،اگه تا الان هم حرفی نمیزد فقط بخاطر مامان بود و از طرفی محسن هر کاری میکرد پنهانی بود ولی دیگه آشکارا کرده بود و بابا هم صبرش لبریز شد…..خلاصه اون شب بدون اینکه شام بخوریم ساعت یک بود که رفتیم بخوابیم…اما خوابم نبرد…..نمیدونم چرا دلشوره داشتم…؟صبح خیلی بی حوصله بیدار شدم و رفتم مدرسه ولی انگار که اصلا توی کلاس و مدرسه نبودم.زنگ سوم بود که از دفتر اسممو صدا کردند…خیلی تعجب کردم ‌ونگران بسمت دفتر مدرسه رفتم…..جلوی در دفتر دایی رو دیدم.از دیدنش با اون سر و وضع جا خوردم آخه با لباسهای محل کارش اومده بود…نزدیکتر شدم و دیدم رنگش زردشده و تا منو دید اشک توی چشمهاش جمع شد و زود بطرفم اومد و با بغض گفت:سمانه!!برو وسایلتو بردار و بیا بریم……شوکه و با من من گفتم:چرا دایی؟؟چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه پارت_هفده من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… دلشوره ی عجیبی داشتم و ترس تمام بدنمو برداشته بود…..میترسیدم خبر بدی بهم بده…..از بابا و یا مامان میترسیدم …..خدایی نکرده براشون اتفاقی نیفتاده باشه؟؟خلاصه دنبال دایی رفتم و سوار پرایدش شدم و حرکت کردیم…دایی پدال گاز ماشین رو تا ته فشار داد و ماشین یهو از جا کنده شد و حتی سرم به شیشه خورد و یه اه ارومی گفتم…دستهای دایی روی فرمون میلرزید و رنگش هر لحظه بیشتر پریده تر و زردتر میشد….چند بار خواستم بپرسم که چی شده اما نتونستم فقط اروم گفتم:دایی !یه کم ارومتر رانندگی کن ،یه وقت تصادف میکنی و بدبخت میشیم هااااا…دایی با بغض گفت:از این بدبخت تر؟؟خواستم حرفی بزنم که پیجید توی کوچمون….تا نگاه کردم به کوچه دیدم یه آمبولانس جلوی در خونمونه و دو نفر با عجله رفتند داخل خونه…دلشوره ام بیشتر و بیشتر شد….تا دایی ترمز کرد با حداکثر سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم پرت کردم توی خونه…….خونمون شلوغ و بهم ریخته بود…..انگار که دعوای مفصلی شده بود،….. ادامه در پارت بعدی