eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.5هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
19.6هزار ویدیو
14 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 مدیرتبادل @NORATK ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشتبانوی_دوم قسمت بیست و یکم کنار احمد نشسته بودم و به اینه سفره عقدم نگاه میکردم... نجمه کنار گوشم گفت: -خاله میگه دفعه سوم جواب بله بده! سرم رو به نشانه فهمیدن تکان دادم و به خطبه عقدم گوش دادم... عاقد با لحن خیلی جدی از خانمهای داخل اتاق خواست ساکت باشن تا صدای بله من رو بشنوه!!! بعد از پرسش عاقد نجمه بلند گفت: -عروس رفته گل بچینه.... احمد از تو اینه نگاهی بهم انداخت و لبخند دلگرم کننده ای بهم زد... عاقد برای بار سوم من رو خطاب قرار داد و گفت: -عروس خانم بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی جناب اقای احمد منصوری در آورم؟!!! به مادرم نگاهی انداختم و با صدای ارومی گفتم: -با اجازه پدر و مادرم ""بـــــــــــــله"" با بله من صدای دست و کِل حاضرین از تو اتاق عقد به آسمون رفت... احمد چادرم رو از روی صورتم بالا زد و به چشمهام نگاه کرد...از اون همه نزدیکی تنم گُر گرفته بود... احمد لبخندی زد و اروم گفت: -مبارکه... تو دلم گفتم((چه خوب طلعت نیست تا بتونم بدون ترس و واهمه تو جواب مبارک بادت لبخند بزنم!)) ادامه دارد...
سرگذشتبانوی_دوم 👈قسمت بیست و دوم آقام دستم رو گرفت و گفت: -بابا جان میدونم لیاقت تو بهترین زندگیه،ولی چیکار کنم که چرخ زمونه واسه من و تو نمیچرخه...احمد الان مرد توست...نبینم چون دلت به خواستنش رضا نبوده حرفش رو گوش نکنی...بابا جان میدونم زندگی با هوو اونم تو یک خونه سخته ولی میدونم تو طاقتش رو داری...از این به بعد بزرگتر و همه کاره تو احمد اقاست به حرفهاش گوش کن ... اشکهای داغم رو پاک کردم و فقط تو جواب اقام یک چشم اروم گفتم... احمد کنارم نبود...اون کنار حوض اروم اروم قدم میزد تا حرفهای بابا و دختری تموم بشه!!! نجمه از زیر چادر عروسم کمرم رو گرفت و گفت: -‌ابجی من امشب تشکت رو پهن میکنم و تا صبح از نبودت گریه میکنم... با حرف نجمه لبهام شروع به لرزیدن کرد...به سمتش چرخیدم و محکم تو اغوش گرفتمش ،لپهای پرز دار دخترونه اش رو اروم بوسیدم و گفتم: -نجمه ‌،مراقب اقا و مادر باش...باشه؟ نجمه با پشت استینش اشکش رو پاک کرد و گفت: -هستم...قول میدم حرفشون رو گوش کنم! مادرم کنار حوض نشسته بود و اروم اروم اشک میریخت...به سمتش رفتم و بغلش کردم... مادرم سرم رو میون دو دستش گرفت و گفت: -‌مادر میدونم تو صبوری و خانمی چیزی کم نداری ،فقط تو رو جون اقات با طلعت دهن به دهن نزار...نزار عمر و جوانیت با نیش زدن و نیش خوردن بگذره!!! صورت غرق به اشکش رو بوسیدم و فقط گفتم: -چشم...خیالت راحت باشه!!! ادامه دارد.....