نماهنگ لطف آسمانی.mp3
3.21M
صدات نزدم تو صدام میکنی
با مهربونی که نگاهم میکنی
نذاشتی تو زندگی کم بیارم
تو مادرمی دعام میکنی
🎙 #محمد_رضا_ناصری
✳️ #جدید
#️⃣ #مناجات_با_حضرت_فاطمه_س
#️⃣ #فاطمیه
#️⃣ #احساسی
#️⃣ #استودیویی
4_5828104487042023588.mp3
1.46M
وای وای وای شهدا شرمنده ایم🥀
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞عشاق الرضا علیه السلام
همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
زیارت#امام_رضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله...
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁یا امام رضا❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
💚 صلوات خاصه امام رضا(ع) 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🔆 روزی که آیتالله جوادی آملی خاک بر سر ریخت!
🌹هنگام دفاع مقدس آیتالله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛ در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت.
پایین ارتفاع چشمهای بود و باران گلوله از سوی عراقیها میبارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیتالله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه میرفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیتالله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا میروی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند میتوانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.
دقایقی بعد قرار بود عدهای از بسیجیان بروند جلو و با عراقیها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیتالله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازهای آوردند. آیتالله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.
آیتالله جوادی آملی کنار جنازهاش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟!
✅گناهی که شیطان هم از آن بیزار است
✍امام جعفر صادق (ع) فرمودند :
اگر کسى سخنى را بر ضد مۆمنى نقل کند و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد، خداوند او را از ولایت خود خارج مى کند و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛ ولى شیطان هم او را نمى پذیرد!
📚الکافی ج۲ ص ۳۵۸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال شب اول قبر وعالم برزخ
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 مدیونی گوش ندی ، مدیونی انتشار ندی ،
سرگذشت بانوی دوم
👈قسمت شصت و هشتم
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
**********************
اروم و قرار نداشتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی دوم
👈قسمت شصت و نهم
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
***********************
احمد شیرین رو زیر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی دوم
👈قسمت هفتاد
جز احمد و ننه حیدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...