#داستانک
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم
جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن
کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم
او در جواب گفت: میدانم
و به زیارت خود مشغول شد
من ابتدا ناراحت شدم
زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد
و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد
بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر
امام رضا علیه السلام از بعضی از
خلاف کاریهای من بپرسد
نمیتوانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!!
با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا
علیهالسلام و آن جوان در مقابل من
اگر بدتر نباشم بهتر نیستم
بعد از چند لحظه همان جوان
کنار من نشست و گفت: حاج آقا
به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟
من دلیل آوردم و او قبول کرد
پیش خود فکر کردم چون روح من
در مقابل امام رضا علیهالسلام تسلیم شد
خداوند هم روح این جوان را
در مقابل من تسلیم کرد
✍ برگرفته از خاطرات
#حجتالاسلامقرائتی
🔘 #داستانک
👈 چوپان بی سواد، ولی هوشمند
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:
1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
✍ محمد محمدی اشتهاردی
📖 #داستانک
🔥 زنان جهنمی :
♦️علی بن عبد اللَّه الورّاق، از عبد العظیم حسنی، از امام جواد علیه السلام روایت کرده که گفت: پدرم به واسطه آباء گرامش از امیر مؤمنان علیه السلام نقل کرد که فرمود :
♦️امیرالمومنین حضرت على (ع) فرمود:
♦️یکروز من و سیّده زنان عالم حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) بر حبیب خدا حضرت پیغمبر اسلام (ص) وارد شدیم و آن بزرگوار را در حالى دیدیم که شدیدا گریه مى کرد.
♦️به آن حضرت عرض کردم :
پدر و مادرم فدایت شوند، یارسول اللّه ، چه شده ؟! چه چیزى شما را به گریه درآورده ؟
♦️آن حضرت فرمود:
یاعلى شب معراج وقتیکه به آسمان رفتم ، زنان امتم را در عذاب شدید مشاهده کردم . بخاطر آن شدت عذابها گریان و نالان شده ام .
♦️حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمود:
مگر چه دیدید که اینقدر متأ ثر و گریان شده اید؟!
♦️حضرت رحمه للعالمین (ص) فرمود:
🔥1 - زنى را دیدم که بمویش آویزان کرده بودند، در حالیکه مغزش میجوشید.
🔥2 - زنى را مشاهده کردم که به زبانش آویزانش کرده بودند، و از حمیم جهنم در حلقش مى ریختند.
🔥3 - زنى را دیدم که به دو پستانش آویزانش کرده بودند.
🔥4 - زنى را مشاهده کردم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده بودند.
🔥5 - زنى را دیدم که گوشت بدنش را با قیچى مى چیدند و مجبورش مى کردند که آن را بخورد، و آتش از زیر آن زبانه مى کشید.
🔥6 - زنى را مشاهده کردم که به صورت کر و لال و کور است ، در حالى که در تابوتى از آتش مى باشد و مغز سرش از دماغش خارج مى شود و بدن او به صورت جذام و برص است .
🔥7 - زنى را دیدم که به دو پایش آویزان کرده اند، در حالیکه در تنورى از آتش بود.
🔥8 - زنى را مشاهده کردم که گوشت بدنش را از قسمت جلو و عقب به وسیله مقراضهایى از آتش جدا مى کردند.
🔥9 - زنى را دیدم که صورت و دستهایش آتش گرفته ، در حالى که روده هایش را مى خورد.
🔥10 - زنى را مشاهده کردم که سرش مثل سر خوک ، و بدنش مثل بدن الاغ و به انواع عذابها شکنجه اش مى دادند.
🔥11 - زنى را دیدم که به صورت سگ بود، و آتش از عقبش خارج مى شد و ملائکه با گرز آهنى از آتش ، بر سر و بدنش مى کوبند.
♦️ فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمودند: اى حبیب من و اى نور چشم من ، اى پدر بزرگوارم به من بفرمائید که این زنان چه عملى داشته اند و به چه جهت به این عذابها گرفتار شده اند و راه و روششان چه بوده که پروردگار متعال آنها را به چنین شکنجه هایى مبتلا نموده ؟!
♦️ حضرت محمد (ص) فرمود:
1 - آن زنى را که به موهایش آویزان شده بود، آن زنى بود که موهایش را از مردان نامحرم نمى پوشانید.
2 - آن زنى را که به زبانش آویزان کرده بودند، آن زنیست که شوهرش را با زبانش اذیت مى کرد.
3 - آن زنى را که به دو پستانش آویزان بود، آن زنى بود که از همبستر شدن با شوهرش خوددارى مى نمود.
4 - آن زنى را که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلّط کرده بودند، آن زنى بود که بدون اجازه شوهرش از خانه خارج مى شد.
5 - آن زنى را که از گوشت بدنش با قیچى مى چیدند و به او مى خورانیدند، زنى بود که خودش را براى مردان نامحرم زینت مى کرد و بدنش را به آنها نشان مى داد.
6 - آن زنى را که کر و کور و لال بود، آن زنى بود که از راه زنا بچّه دار مى شد و به گردن شوهرش مى انداخت .
7 - آن زنى را که به پاهایش آویزانش کرده بودند، زنى بود که در حال نجاست وضو مى گرفت یعنى رعایت نجس و پاکى را نمى کرد، و در وقت جنابت و حیض غسل نمى نمود، و در نمازش سستى مى کرد.
8 - آن زنى را که از گوشت جلو و عقب بدنش با مقراض از آتش جدا مى کردند، زنى بود که خود را از راه نامشروع به مردان عرضه مى داشت .
9 - آن زنى که صورت و دستهایش آتش گرفته و روده هایش را مى خورد، آن زنى بود که قوّادى مى کرد، یعنى واسطه حرام بود.
10 - آن زنى که سرش مثل سر خوک و بدنش مثل بدن الاغ بود، آن زنى بود که سخن چینى مى کرد و زیاد دروغگو بود.
11 - آن زنى که به صورت سگ بود آن زنى بود که آوازه خوان (و صدایش را براى نامحرم با ناز و کرشمه و مهیّج رها مى کرد) و حسود بود.
♦️آن گاه پیامبر(ص) فرمود: وای بر زنی که شوی خویش را به غضب آرد و خوشا به حال بانوئی که شوهرش از او راضی باشد
📚شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا(ع)، ج2، ص 9-11
#داستانک
صاحب اسب و باديهنشين
مردي، اسب اصيل و بسيار زيبايي داشت که توجه هر بينندهاي را به خود جلب ميکرد.
همه آرزوي تملک آن را داشتند.
باديهنشين ثروتمندي پيشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتي حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهاي مرد باديهنشين تعويض کند.
باديهنشين با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نيست اسب خود را با تمام دارايي من معاوضه کند، بايد به فکر حيلهاي باشم.
روزي خود را به شکل يک گدا درآورد و درحاليکه تظاهر به بيماري ميکرد، در حاشيه جادهاي دراز کشيد.
او ميدانست که مرد با اسب خود ازآنجا عبور ميکند. همين اتفاق هم افتاد.
مرد با ديدن آن گداي رنجور، سرشار از همدردي، از اسب خود پياده شد بهطرف مرد بيمار و فقير رفت و پيشنهاد کرد که او را نزد يک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقيرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چيزي نخوردهام و نميتوانم از جا بلند شوم. ديگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود.
بهمحض اينکه مرد گدا روي زين نشست، پاهاي خود را به پهلوهاي اسب زد و بهسرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديهنشين را خورده است.
فرياد زد: صبر کن! ميخواهم چيزي به تو بگويم.
باديهنشين که کنجکاو شده بود، کمي دورتر ايستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدي. ديگر کاري از دست من برنميآيد، اما فقط کمي وجدان داشته باش و يک خواهش مرا برآورده کن. براي هيچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.
باديهنشين تمسخر کنان فرياد زد: چرا بايد اين کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زماني بيمار درماندهاي کنار جادهاي افتاده باشد. اگر همه اين جريان را بشنوند، ديگرکسي به او کمک نخواهد کرد.
باديهنشين شرمنده شد. بازگشت و بدون اينکه حرفي بزند، اسب اصيل را به صاحب واقعي آن پس داد.
#داستانک
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
🌷
#داستان_کوتاه
#داستانک
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#داستانک
🔴عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین(بسیار زیبا و آموزنده)
علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن مي فرمايد:
يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم....
فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان!
انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟
ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید.
گفت: سید! شرح مفصلی دارد.
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود.
خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته هاى او در حضورش بودم.
او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم.
بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ...
بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه اى روشن میشد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد.
در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم،
ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست.
فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.
فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم!
كه ناگهان نفهميدم چه شد...
إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد...
📒نور ملكوت قرآن(ج1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص
📖🌹📖🌹
#داستانک
پیرمردی هر روز توی
محله پسرکی رو با پای برهنه
می دید که با توپ پلاستیکی
فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش
کتونی نو خرید و اومد به
پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش
پسرک کفشا رو پوشید و
خوشحال رو به پیرمرد
کرد و گفت:
حتما دوست خدایی،
چون من دیشب فقط
به خدا گفتم کفش ندارم ....
دوست خدا بودن سخت نيست...😊❤️
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#داستانک
در ايام «مالك بن دينار» مردى بود كه تمام عمر خود را در خرابات به سر برده و روى به خير نياورد و انديشه نيكى بر او نگذشت. نيكان روزگار از او حذر كردند، تا وقتى كه فرشته مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز كرد. او چون دريافت وقت مرگ فرا رسيده نظر در جرايد اعمال خود كرد، نقطه اميدى در آن نديد. به جويبار عمر نگريست شاخى كه دست اميد بر آن توان زد نيافت، آهى از عمق جان كشيد و به سوى ربّ الارباب روى كرد و گفت:
«يا مَنْ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ ارْحَمْ مَنْ لَيْسَ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ»
اين را گفت و جان داد
اهل شهر به مرگ او شادى كردند و بر جنازه او به شادى گذشتند، او را به بيرون شهر برده به مزبله انداختند و خاك و خاشاك بر جنازهاش ريختند.
مالك بن دينار را در خواب گفتند: فلانى درگذشته و به مزبلهاش افكندهاند، برخيز او را از آنجا بردار غسل بده و در مقبره نيكان دفن كن. گفت: پروردگارا! او در ميان خلق به بدكارى معروف بود؛ مگر چه چيز به درگاه كبرياى تو آورده كه سزاى چنين كرامتى شده است؟
جواب آمد: چون به حالت جان دادن رسيد كه نامه عمل خود را نظر كرد و چون همه را خطا ديد، مُفلسانه به درگاه ما ناليد و عاجزانه به بارگاه ما نظر كرد، چون دست بر دامن فضل ما زد، بر دردمندى او رحم كرديم و چنان او را بخشيدم كه انگار گناهى نداشته بود، از عذاب نجاتش داديم و به نعمتهاى پايدارش رسانديم، كدام درد زده به درگاه ما ناليد كه او را شفا نداديم؟ و كدام غمگين از ما خلاصى طلبيد كه خلعت شادكامى بر او نپوشانديم؟
📚كتاب داستاهاي عبرت آموز شيخ
حسين انصاريان
#داستانک
💠گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
💠گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
💠گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد...
مراقب باشیم 👌👌
#داستانک
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
#داستانک
پدرم دوستی داشت که بهش میگفتند "ممد سرگردان".
میگفتند آن قدیمها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایهها❣ دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانوادهها که با بقیه دمخور نمیشوند، سرشان به لاک خودشان است، کمحرف و بیحاشیه و بیآزارند و از زورِ بیصدایی، کند ذهن به نظر میرسند. اهل محل به این خانواده میگفتند "طفلکیها" و ممد، عاشق دخترِ طفلکیها بود.
دختر هر روز جوجههایش را میبرده توی زمین خالی پشت خانه میچرانده🐥
ممد میایستاده و از دور دختر را نگاه میکرده، توی رویاهای آیندهاش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشتهاند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده". 🥹
وقتی دختر که از کنارشان میگذشته ساکت و سربهزیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک میکند که یکی از جوجههایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمیشود.
ممد، اسطورهی عشق در سکوت بوده.
تا اینکه یک تابستان🌱، ممد و خانواده چند روزی میروند شهرستان و وقتی برمیگردند خانوادهی طفلکیها از آن محل رفته بودند.
نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی♨️
ممد خیره میشود به درِ بستهی خانهی طفلکیها، هاجوواج، بهتزده...
بعد از روی دیوار میپرد توی خانهی و چند دقیقه که میگذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را میشنوند که میپیچد توی خانهی خالی و از روی دیوارها میریزد بیرون.
و کمی بعد در باز میشود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجهی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را میگذارد توی سبد، سبد را میبندد ترک دوچرخه و سرگردان میشود پیِ پیدا کردن صاحب جوجه🚲
انگار که با لنگه کفشی برود پیِ سیندرلا.
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمیگردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتیِ خانه مینشست و زمین کاویدن و نوک زدنِ مرغ را نگاه میکرد. ❗️هرچند وقتیکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، میرفت، چند هفتهای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ🪿 را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیِش نمیگردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد میزد.
بیستسی سال بعد، وقتی ممد مُرد، توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند. روزنامههای اعلامِ قبولیهای کنکور که ممد طیِ سالها، هر سال خریده بود و با مدادِ قرمز، دورِ اسم همهی "طاهر"های قبولیِ پزشکی خط کشیده بوده🥹❣