داستان پسری به نام شیعه
#قسمت ششم
شب بود .در خانه ما زده شد .خودم برای باز کردن آن رفتم
🚥 وقتی دستم را به دستگیره در زدم ،
🚥 دستم سوخت
🚥 در باز شد ؛ اما ناگهان از پشت در ،
🚥 شعله های آتش به صورت من اصابت کرد
🚥 صورتم آتش گرفت و روی زمین افتادم
🚥 و از عمق دلم ،
🚥 ناله جانکاه و سوزناکی سر دادم
🚥 آن نامردای بی غیرت ،
🚥 هیزم و چوب ،
🚥 پشت درِ خونه ما جمع کرده بودند
🚥 و آنها را آتش زدند .
🚥 چشمانم گریان بود و دلم ترسان .
🚥 فریاد می زدم و از پدرم کمک می خواستم
🚥 مادرم ، ترسان و لرزان ،
🚥 با حال بد و خرابش ، به طرف من آمد .
🚥 پدرم نیز با کمر شکسته اش ،
🚥 سعی می کرد آتش را خاموش کند .
🚥 به سختی آتش خاموش شد
🚥 و مرا به داخل بردند .
🚥 مادرم با آرد و آب ، برایم پماد درست کرد
🚥 فرداش آب را ، به روی ما بستند
🚥 و ما تا چند روز ،
🚥 از تشنگی به حد هلاکت می رسیدیم .
🚥 گریه های خواهر یک ساله ام ،
🚥 به آسمان می رفت .
🚥 دل ما و فرشته ها را به درد آورد
🚥 و عرش خدا را لرزاند .
🚥 ولی دل سنگی آن حرامزاده ها ،
🚥 ترحم نداشت .
🚥 مادرم به خاطر شدت گرسنگی و تشنگی ،
🚥 شیرش خشک شده بود
🚥 و آبی هم نبود که به خواهرم بدهند .
🚥 به خاطر همین ،
🚥 هر وقت خواهرم بخاطر تشنگی گریه می کرد
🚥 مادرم زبانش را ،
🚥 درون دهان خواهرم می گذاشت
🚥 تا شاید با آب دهان مادرم ،
🚥 کمی تشنگی اش رفع بشود .
🚥 ولی خودم می دیدم که لب مادرم ،
🚥 از تشنگی ترک برداشته بود .
🚥 آب دهانش خشک شده بود .
🚥 از شدت گرسنگی نیز ،
🚥 گوشتی در بدن ما نمانده بود
🚥 و دائما ضعف می کردیم .
🚥 تا اینکه شیعیان ،
🚥 خانه ای در پشت خانه ما ، خریدند .
🚥 و دیوار مشترک ما و آنها را سوراخ کردند
🚥 و از طریق آن سوراخ ،
🚥 به ما آب و غذا می رساندند .
🚥 دشمنی جاسوسان و اهالی شهر ،
🚥 انگار تمام نمی شود .
🚥 گاهی برق ما را خاموش می کردند ،
🚥 و در آن تابستان داغ و سوزان ،
🚥 بدون کولر و پنکه می خوابیدیم .
🚥 آنقدر هوا گرم بود ، که گرمازده می شدیم
🚥 و از حال می رفتیم .
🚥 به خاطر تاریکی ، گرما ،
🚥 و زیاد شدن رطوبت خانه ،
🚥 حشرات خانه ما نیز ، زیادتر شدند .
🚥 پشه ها ، پوست بدن ما را ،
🚥 سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند .
🚥 دوباره شیعیان از طریق دیوار پشتی ما ،
🚥 سوراخ بزرگتری ایجاد کردند
🚥 و برای ما کولر آبی نصب کردند .
🚥 آن زمان فکر می کردم
🚥 اینها بدترین اتفاقات عمرم هستند
🚥 اما با یک اتفاق بدتر دیگر ،
🚥 همه زندگی و آرزوهایم بر باد رفتند .
داستان پسری به نام شیعه
#قسمت هفتم
ماموران ، به خانه ما حمله کردند . و دیوار خانه پشتی را دیدند . کولر را برداشتند ، دیوار را پر کردند . و شیعیانی که به ما کمک کردند را ،دستگیر و مجازات کردند . هر روز و شب ، شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم .شاهد اشکهای بی صدای شرمندگی پدر بودم .شاهد التماس های آنها ، به آن بی غیرتان ، برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم . یک روز مادرم ، مرا صدا کرد ، با آب ذخیره تمیزم کرد . با اینکه درد داشت ولی خیلی با من بازی کرد.در وقت خواب هم ، از من خواست تا کنارش بخوابم . تا حالا پیش مادرم نخوابیده بودم ز او خجالت می کشیدم . ولی از این پیشنهادش خیلی خوشحال شدم به خاطر همین ، فوری قبول کردم . با دستهای سرد و بیجانش ،با موهای من بازی می کرد .مرا نوازش می کرد و می بوسید . و با صدای آرام به من گفت :
🌹 جواد جان ! پسرم !مواظب پدرت باش .
🌹 او خیلی تنها و غریبه ،
🌹 بعد از من ، او دیگر کسی را ندارد ، همه دار و ندارش تویی همه کس و کارش تویی هر چه پدرت می گوید بگو چشم
منم گفتم : چشم
🌹 مادر گفت : جواد جان پسرم !
🌹 خواهرت بچه است ، نیاز به آب و غذا دارد به موقع غذایش را بده و در هر شرایطی ، خواهرت را تنها نگذار! تو مردی ، تو غیرت داری. او هم ناموس توست و ناموس ، برای هر مردی مقدسه
🌹 پس از ناموست مراقبت کن و نسبت به او ، غیرتی باش ...
🚥 مادرم می گفت و می گفت تا خوابم برد
تا اینکه صدای دل نشین اذان صبح ،مثل هر روز ، مرا از خواب ، بیدار کردروی بازوی مادرم خواب بودم پاشدم ومادرم را ،برای نماز صبح صدا زدم اما انگار ، او مثل همیشه نبود .بدنش مثل یخ ، سفت و سرد شده بودهر چه صدایش زدم ، بیدار نشد . می خواستم داد بزنم ، جیغ بکشم اما انگار عقده سنگینی در گلوی من گیر کرده یعنی مادر می دانست که می خواهد برود یعنی همه شب ، کنار جنازه او خواب بودم .نه ... من مادرم را می خواهم مات و مبهوت به جنازه او نگاه می کردم انگار دارم کابوس می بینم آخر کی می شود از این خواب پر از بدبختی بیدار شوم خیره به صورتش نگاه می کردم غم و غصه و مظلومیت را ، از اشکهای خشکیده روی گونه هایش ، حس میکردم . یاد حرف های دیشب مادر افتادم خیلی برای من سخت است که مادرم را ، مرده ببینم
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت هشتم
🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ،
🚥 گلوی مرا می فشرد .
🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید .
🚥 مادرم را بغل کردم .
🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم .
🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن :
🌷 مامانی پاشو گلم
🌷 پاشو با من حرف بزن
🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد
🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم
🌷 مامان پاشو ...
🌷 ببین دارم گریه می کنم
🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند
🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم
🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند
🌷 مشکلات ، حل می شوند .
🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟
🌷 مگر نگفتی غصه نخورم
🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی
🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم .
🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم
🚥 و با چشمانی پر از اشک ،
🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم .
🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید
🚥 با عجله به طرف من آمد .
🚥 بالای سرم ایستاد
🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد
🚥 اشکهایش از چشماش ،
🚥 به سمت ریش بورش می افتاد
🚥 از اتاق بیرون رفتم
🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد
🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم
🚥 خشکش زده بود
🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید
🚥 و مادرم را صدا می زد .
🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ،
🚥 گریه می کرد و ضجه می زد .
🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند
🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت
🚥 تا یک ساعت ،
🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد .
🚥 اشک می ریخت و می گفت :
💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟
💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟!
💎 دیدی پشتم را شکستی ؟!
💎 دیدی رفتی و مرا ،
💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟!
💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟!
💎 بدون تو من کجا برم ؟
💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی
💎 پس چرا کم آوردی ؟!
💎 پاشو نگاهم کن
💎 که نگاهت دوای هر درد من است
💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد
💎 پاشو خانومی !
💎 به خدا غیر از تو ،
💎 دیگه محرم و مرهم ندارم
💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد
💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن
💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده
💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم .
💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟
💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟
💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟
💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟
💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟!
💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟!
💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟!
💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟
💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم .
💎 پاشو ببین مظلومیت مرا .
💎 پاشو ببین تنهایی های مرا .
🚥 پدر آنقدر گریه کرد
🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد
🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ...
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
داستان پسری به نام شیعه
#قسمت نهم
🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد
🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد .
🚥 انگار شعر می خواند .
🚥 ته دلم خوشحال شدم
🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!!
🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم
🚥 هر چه صدایشان زدم
🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم
🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر .
🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم .
🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد :
🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟
🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست .
🚥 باز هم مادرم را صدا زدم
🚥 شانه هایش را تکان دادم
🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد
🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت
🚥 او را بغل کردم
🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم .
🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد .
🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود .
🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟!
🚥 شعری که مادرم می خواند را ،
🚥 برای پدرم خواندم
🚥 او نیز گریه کرد و گفت :
🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ،
🌹 میخواهد به من دلداری بدهد .
🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ،
🌹 برای مادرت نوشتم .
🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ،
🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ،
🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند
🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند
🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند
🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود
🚥 و از آنها کمک بگیرد
🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ،
🚥 به او کمک می کردند
🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم
🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد .
🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد
🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد
🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود
🚥 که در حادثه کوچه ،
🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود
دردی می کشیدی
🌹 و به روی ما نمی آوردی .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت دهم
🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت
🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند
🚥 ولی باز هم تنها برگشت .
🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم
🚥 و از خانه خارج شدیم
🚥 تا به طرف قبرستان برویم
🚥 اما یک عده مانع ما شدند
🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ،
🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند
🚥 عده ای از جلو پرت می کردند
🚥 عده ای از بالای پشت بام
🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ...
🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ،
🚥 که کفنش پاره پاره شد
🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ،
🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند
🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند
🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید
🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد
🚥 ولی سنگها و شیشه ها ،
🚥 به خودش بر می خوردند
🚥 و او را ، غرق در خون کردند .
🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند
🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد
🚥 از همه بدتر بود
🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد
🚥 و دید چشمانم را کور کرد
🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم
🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم
🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد
🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم
🚥 پدر با دست و صورت خونی ،
🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد
🚥 ولی در آن شب ،
🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود .
🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 تا مجبور شدیم
🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم .
🚥 نیمه های شب ،
🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت
🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ،
🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم
🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم
🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم .
🚥 چند نفر غریبه ،
🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند .
🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند
🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد
🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش
🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد
🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود .
🚥 تا ظهر خواب بودم
🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم
🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم .
🚥 با خودم گفت من کجا هستم
🚥 اینجا کجاست ؟!
🚥 پس خانه ما کجاست ؟!
🚥 سپس یادم آمد
🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم
🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم .
🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم
🚥 دیدم چندتا دختر جوان ،
🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند .
🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم
🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ،
🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند .
🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم
🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد
🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم
🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت .
🚥 آن زن ، با مهربانی گفت :
💎 چی شده پسرم ؟!!
🚥 با گریه گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت یازدهم
🚥 با گریه به زن مهربان گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت :
💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی
💎 خیلی خوشحاله
🚥 سپس دست و صورت مرا شست
🚥 من را پای سفره نشاند
🚥 و با عشق و محبت ،
🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت .
🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند
🚥 و مرا برای بازی کردن ،
🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند
🚥 ولی با آن همه اتفاقات ،
🚥 و بعد از مرگ مادرم ،
🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم
🚥 همیشه غرق در خودم بودم
🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم
🚥 گاهی مرا به پارک می بردند
🚥 و برایم بستنی می خریدند ،
🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند
🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند
🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند
🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود
🚥 به خاطر همین ،
🚥 با اینکه خوشحال بودم
🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم .
🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم
🚥 از او پرسیدم :
🔮 این مردم کی هستند
🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند
🚥 پدرم لبخندی زد و گفت :
🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند
🌷 آنها شیعه هستند
🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند
🌷 انشاءالله ما در پناه خدا و اینها ،
🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم
🚥 با ناراحتی گفتم :
🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟!
🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟
🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده
🔮 هر شب خواب او را می بینم .
🚥 بعد از حرفهای من ،
🚥 انگار داغ پدرم تازه شد .
🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد .
🚥 ناگهان نصف شب ،
🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد
🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت :
🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۴۰
🚥 یکی از برادران اهل سنت ایستاد
🚥 اجازه سخن گرفت و گفت :
🕌 ما در این آیات شکی نداریم
🕌 و در فضیلت و عظمت علی رضی الله عنه ،
🕌 حرفی نداریم .
🕌 ولی در مذهب ما مشهور است
🕌 که مراد از ولی ، دوست است .
🕌 پیامبر اکرم در روز غدیر ،
🕌 علی بن ابی طالب را ،
🕌 دوست خود و مردم معرفی کرد
🕌 نه امام و خلیفه .
🇮🇷 گفتم : برادرم !
🇮🇷 این حرف شما با ابتدای سخن پیامبر ،
🇮🇷 تناسب ندارد .
🇮🇷 پیامبر اکرم ، ابتدا به مردم گفتند :
🌷 آیا من بر شما ،
🌷 از خودتان سزاوارتر
🌷 و در اولویت نیستم .
🇮🇷 درسته ؟!
🚥 همه حاضرین گفتند : بله
🇮🇷 گفتم : پس باید گفت : مراد از ولی ،
🇮🇷 اولویت و سرپرستی تام است .
🇮🇷 نه دوستی و محبت
🇮🇷 در ضمن ،
🇮🇷 در آن روز بسیار گرم ، وسط ظهر ،
🇮🇷 در آن صحرای داغ و سوزان ،
🇮🇷 پیامبر ، مردم را نگه داشت
🇮🇷 و منتظر شد تا عقبی ها برسند
🇮🇷 و دستور داد آنهایی که جلوتر رفتند ، برگردند
🇮🇷 همه این تشکیلات ،
🇮🇷 فقط برای این است ،
🇮🇷 که به مردم بگوید ،
🇮🇷 علی دوست من و شماست !؟
🇮🇷 پیامبر تا سه روز ، از همه حاضرین ،
🇮🇷 چه مرد و چه زن بیعت گرفت .
🇮🇷 و جالب اینکه اول از همه
🇮🇷 خلیفه های شما با علی بیعت کردند .
🇮🇷 یعنی همه این تشریفات ،
🇮🇷 فقط برای این است ؛
🇮🇷 که به مردم بگوید : علی دوست شماست ؟
🇮🇷 به نظر شما ، این حرف شما را ،
🇮🇷 کدام آدم عاقل و بالغی ،
🇮🇷 کدام عقل و منطقی ، قبول می کند ؟
🇮🇷 در ضمن
🇮🇷 خیلی قبل تر از این ماجرا ،
🇮🇷 طبق آیه مودت ،
🇮🇷 دوستی امام علی علیه السلام
🇮🇷 بر همه مسلمانان چه شیعه چه سنی
🇮🇷 واجب بوده است .
🇮🇷 نه فقط دوستی ،
🇮🇷 بلکه مودتشان نیز واجب است .
🇮🇷 و اهل لغت می دانند که مودت ،
🇮🇷 درجه ای بسیار بالاتر از محبت و دوستی است .
🇮🇷 برادر درست نمی گویم ؟
🚥 پس از کمی مکث ، گفت :
🌟 عقل و منطق می گوید درسته
🇮🇷 گفتم : پس حق این است که بگوییم
🇮🇷 در روز مبارک غدیر ،
🇮🇷 امامت و خلافت امام علی ،
👈 مطرح بوده است نه دوستی ایشان .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۴۱
🇮🇷 گفتم : علاوه بر این ؛
🇮🇷 ابلاغ کردن دوستی امام علی علیه السلام ،
🇮🇷 با ادامهٔ آیه که می فرماید :
🌹 و اگر چنين نكنی ،
🌹 رسالت او را انجام نداده ای ...
🇮🇷 تناسب ندارد .
🇮🇷 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله ،
🇮🇷 ۲۳ سال ، برای امت اسلام زحمت کشیدند
🇮🇷 این همه اذیت شدند .
🇮🇷 این همه جنگ کردند
🇮🇷 خون دادند
🇮🇷 این همه مردم کشته شدند ؛
🇮🇷 با این همه تلاش و زحمت ،
🇮🇷 چرا خداوند باید بگوید :
🌹 اگر ابلاغ نکنی ،
🌹 انگار هیچ کاری نکردی ؟!
🇮🇷 این آیه نشان می دهد
🇮🇷 که موضوعی بس فراتر از دوستی و محبت ،
🇮🇷 در میان است .
🇮🇷 این آیه به یقین ،
🇮🇷 امامت و خلافت امام علی را ثابت می کند
🇮🇷 نه دوستی او را ...
🇮🇷 یک کسی کارخانه ای راه می اندازد
🇮🇷 و چندین سال برایش زحمت می کشد
🇮🇷 تا این کارخانه روی پا بایستد و ثمر بدهد .
🇮🇷 اما ناگهان ،
🇮🇷 مرگ مدیر کارخانه فرا می رسد
🇮🇷 اگر این آقا ،
🇮🇷 مدیر دیگری تعیین نکند
🇮🇷 هر چه در این مدت زحمت کشیده ،
🇮🇷 کم کم از بین می رود .
🇮🇷 بحث جانشینی امام علی علیه السلام نیز ،
🇮🇷 مثل همین است .
🇮🇷 اینجاست که خداوند به پیامبر می گوید :
🇮🇷 اگر جانشین انتخاب نکنی ،
🇮🇷 انگار هیچ کاری نکردی ...
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۴۲
🚥 هنوز عده ای بودند که قانع نشدند
🚥 و اصرار دارند کلمه « ولی » را ،
🚥 به معنی دوست بگیرند .
🚥 به همین خاطر ،
🚥 از روش دیگری استفاده کردم
🚥 و گفتم :
🇮🇷 ممکنه دوستان بفرمایند
🇮🇷 که آيه اكمال دين ( آیه ۳ سوره مائده ) ،
🇮🇷 که می فرماید :
🌹 امروز ،
🌹 دين شما را برايتان كامل كردم ؛
🌹 و نعمت خود را ، بر شما تمام نمودم ؛
🌹 و اسلام را ،
🌹 به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم .
🇮🇷 در چه روزی نازل شده است ؟
🌟 همه گفتند :
🍁 اين آيه ، در غدير خم ، نازل شد .
🇮🇷 گفتم : بله درسته
🇮🇷 دقیقا در چنین روزی بود
🇮🇷 که پیامبر اکرم ،
🇮🇷 دست علی بن ابی طالب را گرفتند
🇮🇷 سپس فرمودند :
🌷 آیا من سرپرست مومنان نيستم ؟
🇮🇷 مردم آن زمان هم گفتند :
🍁 بله ای رسول خدا
🇮🇷 دوباره فرمودند :
🌷 هركس كه من مولای او هستم
🌷 پس علی مولای اوست .
🇮🇷 درسته ؟!
🚥 نمایندگان اعتراف کردند :
🚥 بله این کلام ، از احادیث متواتر ماست .
🇮🇷 گفتم : آیا در احادیث خوانده اید
🇮🇷 که پس از معرفی امام علی علیه السلام ،
🇮🇷 عمر بن خطاب به امام علی گفت :
🍁 تبريک تبريک بر تو ای فرزند ابی طالب
🍁 زيرا از اين پس ؛ تو مولای من ،
🍁 و مولای همه مسلمانان هستی .
🌟 گفتند : بله
🇮🇷 گفتم : آیا این روایت را خوانده اید
🇮🇷 که حاکم نیشابوری ، در مستدرک ،
🇮🇷 جلد ۳ ، ص ۱۱۰ می گوید :
🇮🇷 که پیامبر فرمودند :
🌷 به راستی علی از من است
🌷 و من از او هستم
🌷 و او پس از من ،
🌷 سرپرست همه مؤمنان است .
🌟 بازم گفتند : بله
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۴۳
🌟 یک پیرمردی برخواست و گفت :
🌟 همه اینهایی که گفتی ، درست
🌟 و فضیلت علی را می رسانند
🌟 ولی امامت او را ثابت نمی کنند
🌟 چون باز هم می گویم که « ولی » ،
🌟 در آیات و روایات ،
🌟 به معنی دوست و یاور است .
🇮🇷 من لبخندی زدم و گفتم :
🇮🇷 اولا " ولی " ، معانی زیادی دارد
🇮🇷 و در مورد امام علی ،
🇮🇷 به معنای امامت است .
🇮🇷 دوما ، ابن كثير ،
🇮🇷 در کتاب البدايه والنهايه ،
🇮🇷 ج ۶ ، ص ۳۳۳ گفته است :
🌼 قال ابوبكر :
🌼 قد وُلِّيتُ أمركم و لست بخيركم ...
🇮🇷 آیا این روایت را قبول دارید ؟
🌟 پیرمرد گفت : بله
🇮🇷 گفتم : ممکن است خواهش کنم
🇮🇷 تا آن را ترجمه کنید ؟
🌟 گفت : ابوبكر ( در نخستين سخنرانی خود بعد از خلافت ) گفت :
🌟 من حاكم شما شدم ؛
🌟 و حال آن كه از شما بهتر نيستم .
🇮🇷 گفتم : پس چرا « ولی » را ،
🇮🇷 در اینجا به معنی « حاکم » گرفتید ؟
🇮🇷 چرا به معنی « دوست » نگرفتید ؟
🌟 سرش را پایین انداخت ؛
🌟 و چیزی نگفت .
🇮🇷 باز گفتم :
🇮🇷 آقای مسلم در صحيح خود ،
🇮🇷 ج ۵ ، ص ۱۵۲ ، حدیث ۴۴۶۸ ،
🇮🇷 نقل كرده است
🇮🇷 كه عمر بن خطاب گفت :
🍁 فلمّا تُوفّي رسول اللّه
🍁 قال أبوبكر :
👈 أنا وليّ رسول اللّه (ص)...
🍁 ثُمَّ تُوُفِّيَ أَبُوبَكْر
🍁و َأَنَا وَلِيُّ رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ وَلِيُّ أَبِي بَكْر .
🇮🇷 گفتم : این « ولی » را ،
🇮🇷 چی معنی می کنید ؟
🌟 بازم جوابی نداشت ...
🇮🇷 گفتم خودم میگم :
🇮🇷 ترجمه روایت این میشه ؛
🇮🇷 زمانی كه رسول خدا وفات نمودند
🇮🇷 جناب ابوبكر گفت :
🇮🇷 من جانشين رسول خدا هستم....
🇮🇷 ابوبكر که فوت كرد
🇮🇷 من ( عمر بن خطاب ) ،
🇮🇷 جانشين رسول خدا ،
🇮🇷 و جانشين ابوبكر شدم .
🇮🇷 سپس گفتم :
🇮🇷 پس روشن است كه نمی توان
🇮🇷 معنای كلمه "ولی" را ،
🇮🇷 در اين روايات ،
🇮🇷 به معنای « دوست » گرفت ؛
🇮🇷 بلكه تنها می توان آن را ،
🇮🇷 به معنای حاكم ، خليفه و سرپرست بگیریم ؛
🇮🇷 اما سوال اینجاست ،
🇮🇷 چرا علمای اهل سنت ،
🇮🇷 " ولی " ای که در رابطه با امام علی است را
🇮🇷 به معنی دوست می گیرند
🇮🇷 اما به این روایات که می رسند ؛
🇮🇷 « ولی » را به معنی حاکم و جانشین
🇮🇷 ترجمه می کنند ؟!
🇮🇷 سکوت همه جا را گرفته بود
🇮🇷 همه با دقت به من نگاه می کردند
🇮🇷 سپس گفتم ؛ خودم می گویم ؛
🇮🇷 زيرا اگر به معنای دوست بگیرند ؛
🇮🇷 اين معنا استفاده می شود كه :
🇮🇷 ابوبكر و عمر گفته اند :
🇮🇷 كه تا رسول خدا زنده بود ،
🇮🇷 ما با شما دوست نبوديم
🇮🇷 و الآن دوست شده ايم .
🇮🇷 به خاطر همین ؛
🇮🇷 اهل سنت مجبورند
🇮🇷 "ولی" را به معنی حاکم بگیرند .
🇮🇷 و از آن طرف ، برای امام علی ،
🇮🇷 به معنی دوست می گیرند ،
🇮🇷 تا به خلافت ابوبکر و عمر را ،
🇮🇷 مشروعیت بدهند .
🚥 نگاه های نمایندگان ،
🚥 پر از تحسین و تشویق بود .
🚥 نماینده پادشاه قطر ، لبخندی زد
🚥 و سپس شروع به دست زدن نمود .
🚥 و دیگران به همراه او دست زدند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۴۴
🚥 یکی از نمایندگان گفت :
🍂 آقای جوان !
🍂 اگر روایتی برایم بیاورید
🍂 که پیامبر اکرم ، صریحاً ،
🍂 علی بن ابی طالب را ،
🍂 جانشین خود معرفی کرده است ،
🍂 شیعه می شوم .
🇮🇷 گفتم : بعد از این همه دلیل ؟!
🌟 گفت : بله
🇮🇷 گفتم : إبن أبی عاصم ،
🇮🇷 در كتاب السنه ، ص ۵۵۱ می نويسد :
🇮🇷 رسول خدا صلی الله علیه وآله ،
🇮🇷 به امام علی علیه السلام فرمودند :
🌹 و أنت خليفتی فی كلّ مؤمن من بعدی
🌹 تو پس از من ،
🌹 جانشين من در ميان همه مؤمنان هستی
🇮🇷 و همچنین حاكم نيشابوری
🇮🇷 در کتاب المستدرک ،
🇮🇷 ج ۳ ، ص ۱۳۳ ، نقل كرده
🇮🇷 که پیامبر اکرم ،
🇮🇷 خطاب به امام علی علیه السلام فرمود :
🌹 شايسته نيست
🌹 كه من از ميان مردم بروم ؛
🌹 مگر اين كه شما ( علی ) ،
🌹 جانشين من باشی .
🚥 بعد از آوردن این دو دلیل ؛
🚥 سکوت همه جا را فرا گرفت .
🚥 نگاهم به نگاه آن مردی بود ؛
🚥 که از من دلیل می خواست .
🚥 سپس آن مرد گفت :
🍂 من تسلیم می شوم جوان
🍂 جلوی همه می گویم که من شیعه شدم .
🚥 ناگهان صدای صلوات ،
🚥 در همه مجلس پیچید .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی