eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
23.3هزار ویدیو
28 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی انگیزشی: @Sirusohadi
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران امام زمان (عج)
👇#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم 👇 _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم... تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن، یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود حتی اونا من رو قهرمان میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ اینقدر یه مساله برای افرادمتفاوت باشه؟؟ 🍃برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام 🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم... نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... _سلام یا امام رضا یا غریب الغربا... با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز.... اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ... -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان... +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم... -امر بفرما باباجون... +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟ -آخه با این حالتون؟ +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه... -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟ --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... _بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن... نتونست حرفش رو تموم کنه... بغض گلوش رو گرفت.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد... _یا امام رضای غریب.. ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم... با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا... گریه امانش رو برید.. اصلا نمیفهمیدم چی میگه... من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟... نتونستم بغضم رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه... گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون... نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن... فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن... سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت... تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود... یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون... ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۱۸ بهمن