eitaa logo
🟥 یاران امام زمان (عج) 🟥
3.8هزار دنبال‌کننده
39.5هزار عکس
32.6هزار ویدیو
70 فایل
بســــم‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــم راه ظهورت را بستم!اما خدا را چه دیدی، شاید قرار است، حر تو باشم 🔹مدیریت: @Naim62 🔹مدیرپاسخگو:سوالات مذهبی, سیاسی,انگیزشی ،اقتصادی @Sirusohadi 🔹گروه حب الحسین ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
مشاهده در ایتا
دانلود
🟥 یاران امام زمان (عج) 🟥
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀ #رمان_حورا #قسمت_بیست_و_دوم_و_سوم "آدم خسته هيچ نمى خواهد فقط دلش مى خواهد دست خودش
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀ زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند. _چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟ فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم. _مهرزاد خفه شو و برو تو. _نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین. _من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه. خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین. بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد. مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان. او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد. دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست. همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا.. ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود. "تنهايى صرفا به این منظور نیست ڪه ڪسے را نداری! گاهى اطرافت را آدم هاى متفاوت پُر مى كنند اما نداشتنِ همان يك نفر تمامِ تنهايى هارا بر سرت خراب مى كند! مشكلِ همه ما "همان يك نفر" است كه نيست..." ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🟥 یاران امام زمان (عج) 🟥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی... _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش _آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون... _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد... از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم... _یا ... زهرا... یا... زهرا.. _باباجون! ...خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار... ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. غریب... نیست.. پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن _یا امام رضا... یا امام رضا... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم... خواهش میکنم... یا امام رضا... _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم... صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم... با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق 110 رو ترک کردم... کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم... ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت جذب گنبد میشد.. با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که نشم... فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد... صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم... اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن... شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. 🕊پس تا حالا کجا بودی.؟.. 🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه... از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم....... ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛