eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
22هزار ویدیو
21 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی انگیزشی @Sirusohadi 🔹مدیر پاسخگو مسائل شرعی احکام @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران امام زمان (عج)
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀ #رمان_حورا #قسمت_نهم وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷س
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀ صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند. پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد. دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند. صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون. _نه ممنون خودم میرم. با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم. دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند. حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد. _من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو. حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند. مهرزاد که نشست سریع راه افتاد. _حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم. _خب بگین. _راستش.. من.. من دیروز.. _آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین. هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد. _هیچی. _یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟ مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد. ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد. _لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 حدود ساعت 1 بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم... بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود. _ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه. _نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟ _گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی... _ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟ + (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره. _ این برای کیه؟ _دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود) _بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم) _... _ حرف بدی زدم؟ _نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم. باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست... از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم... سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم. ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته. _عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی... باز از طرز بیانم ناراحت بودم. ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/amamzaman3138 ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
📚داستان عاشقی قسمت دهم ➖موقع برگشت به خونه دوستم را دیدم. ماجرای کارگر بقالی را براش تعریف کردم. ➖دوستم گفت: نظرت چیه با صاحب مغازه صحبت کنیم؟ ➖گفتم: صاحب مغازه آدم بداخلاق و بد زبانیه میترسم کارگر بیچاره را دعوا کنه. ➖دوستم گفت: نگران نباش راه حلش توی این بند دعا هست. 👇 ♨️بند نهم: یَا صَانِعَ كُلِّ مَصْنُوعٍ یَا خَالِقَ كُلِّ مَخْلُوقٍ یَا رَازِقَ كُلِّ مَرْزُوقٍ یَا مَالِكَ كُلِّ مَمْلُوكٍ یَا كَاشِفَ كُلِّ مَكْرُوبٍ یَا فَارِجَ كُلِّ مَهْمُومٍ یَا رَاحِمَ كُلِّ مَرْحُومٍ یَا نَاصِرَ كُلِّ مَخْذُولٍ یَا سَاتِرَ كُلِّ مَعْیُوبٍ یَا مَلْجَأَ كُلِّ مَطْرُودٍ 🍀🌸اى سازنده هر ساخته اى، آفریننده هر آفریده، اى روزى ده هر روزى خور، اى مالک هر مملوک، اى غمزدى هر غمزده، اى دلگشاى هر اندوهگین، اى رحمت بخش هر رحمت خواه، اى یاور هر بى یاور، اى عیب پوش هر معیوب، اى پناه هر آواره 🌸🍀 🌺 این بندبرای بستن زبان بدگویان و بد زبانان و دشمنان است 🌺 📌شما چقدر مراقب زبان خود هستید؟ 📌 (عج) ♨️برای خواندن قسمت‌های قبلی کافیه روی بزنی.