یاران امام زمان (عج)
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣0⃣1⃣ ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خوا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣0⃣1⃣
✅ فصل نوزدهم
💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد.
با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! »
پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. »
با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. »
گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. »
💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. »
برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! »
💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! »
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. »
💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. »
نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. »
💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند.
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. »
ادامه دارد...
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۱ باهزاربدبختی یه ترم دیگم برای آیدا مرخصی گرفتم دوست نداشتم نتی
ادامه رمان آیدا ومرد مغرور تقدیم حضورتون ⬇️
یاران امام زمان (عج)
ادامه رمان آیدا ومرد مغرور تقدیم حضورتون ⬇️
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۲
منم تنبل بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم یه روز عصربی تاب بودم تنهابرای
پیاده روی رفتم هوای خوب طبیعت زیبارروحموجلا میداد ازروزی که ازخونه
زدم بیرون سیم کارتمودورانداختم نمیدنم چی شدکه ناخداگاه سرازمخابرات
درآوردم از مسئولش درخواست تلفن کردم چنددقیقه بعدصدای بم ودل نشین
آیدینوشنیدم:بله بفرمایید:
درسکوت باگریه به صداش گوش دادم
الوچراحرف نمی زنی؟الو...الو...آیداتوای؟توروخداحرف بزن خودتی آره؟تحمل نداشتم گریم شدیدشدگوشی وقطع
کردم صداش خیلی گرفته بودچه زودفهمیدمن پشت خطم نکنه اونم داره ازدوری من رنج میبره؟باپشت دست اشکموپس زدم پولوحساب کردم زدم بیرون هواتاریک شده بود عمه نگران درمغازه اطرافو نگاه می کرد وای
خدانگرانش کردم بادیدنم خندید کجایی دختردلم هزارراه رفت
خوبی دخترکم؟
خوبم عمه ببخش نگرانت کردم.
اشکالی نداره بیابریم خونه بازتنهاشدی وگریه کردی؟
چکارکنم عمه دلم آرام وقرارنداره
بیابریم خونه
باهم واردخونه شدیم عمه لیوان شیری دستم داد:بخوردخترم خسته به نظرمیای چشمات برق خاصی داره
فکرکنم امشب یافردابچت دنیابیادتوکه نزاشتی بریم ببینیم
بچت دختره یاپسر به زودی خودش میاد
عمه برام فرقی نداره همین که یادگاری آیدینه کافیه سلامتیش ازهمه چیزمهم تره
شیرو یه نفس سرکشیدم راستی ازکجافهمیدیدبچه کی میاد؟
عمه لبخندی زدوگفت:میدونم دیگه
منم لبخندی زدم:وای عمه شمابرای هرکاری تجربه داریدخیلی خوبه
عمه فقط لب خندزد انگارحدس عمه درست بود ازسرشب کمردردداشتم
بعدازشام به سختی روی تختم درازکشیدم ولی تکان خوردن بچه هرلحظه بیشتر میشد....
ادامه دارد.....🌹
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۲ منم تنبل بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم یه روز عصربی تاب بودم ت
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۳
یواش یواش درد دلمم اضافه شد عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودوراتاق
چرخیدم هرلحظه دردم بیشترمیشد عرق کرده بودم ی دستم روشکمم بودویه دستم توکمرم دیگه طاقت ندارم جیغ زدم عمه هراسان برق وروشن کردوخودشوبه من رسوند
چیه دخترم درداری؟؟
لباموگازگرفتم باگریه گفتم:وای عمه درددارم؟دارم میمیرم وای توروخدای کاری
بکن...آی آی آاااااااااااای به همسایه زنگ زدکه منوبرسونن بیمارستان عمه سریع رفت باخیس شدن دامنم ازترس جیغ زدم
وای عمه کیسیه آبم ....به دادم برس درددارم
نترس دخترم الان میریم بیمارستان بیامانتوتوتنت کن تحمل کن دخترم
وااااای نمی تونم ...ای خدا ...
گریه کردمودادزدم
آی ...آیدین . ..آیدین ...وای خداآیدین کجایی؟
جیغ می زدم وآیدینو می خواستم آیدینی که حتی خبر نداره داره بابا میشه عمه ساک بچه روکه ازقبل آماده کرد بود برداشت تاحالا اینقدرنترسیده بودم نمیتونستم راحت نفس بکشم یه لحظه چنان دردی تودلم پیچیدکه هرچی توان داشتم جیغ زدم ونشستم زمین وآی...عمه داره میاد نمیتونم پاشم
باورم نمیشدبچه توخونه وروی فرش به دنیاآمدعمه خیلی سریع کارارو انجام داد نافش وبریدوبچه روپیچید به حوله ی تمیز دردم کمترشده بودولی ضعف شدیدی داشتم بی حال روی زمین افتاده بودم به کارهای عمه نگاه میکردم عمه مدام صلوات و الله اکبر می گفت باذوق خندید
ماشالله چه پسررشیدی مبارک دخترم پسره پسر خداروشکر
بچه رودادبغلم بابی حالی بچه رو گرفتم بادیدین صورتش همه ی دردی که کشیده بودم ازیادم رفت صورت تپل وسفید چشمای آبی مثل آیدین دستاش تپلی وانگشتای کشیده انگارآیدین کوچیک شده
بود پیشونیشوبوسیدم دادم بغل عمه
بغض گلوموفشار میداد بااین سختی باترس بچموتوخونه بدون آیدین به دنیاآوردم باکمک عمه لباس تمیز پوشیدم
دخترم خداروشکر هردوتون خوبیدولی برای اینکه خیالمون بشه بهتره بریم بیمارستان....
ادامه دارد.....🌹
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۳ یواش یواش درد دلمم اضافه شد عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودورات
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۴
باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من اومده بودفرش کثیف وجمع کرد و رفتیم بیمارستان خداروشکرهمه چی خوب پیش رفت وبرگشتیم خیلی خسته بودم به خواب رفتم بادست مهربانی که به صورتم کشیده می شدبیدارشدم لبخندمهربان عمه لبخندبه لبم آورد
بالحن مهربان وآرام گفت:دخترکم بایدبه شیرپسرت شیربدی ببین گشنشه بچه روبغل کردوگفت:مامانی من گشنمه
بچه رودادبغلم کمک کردبشینم
عمه منکه شیرندارم تازه بلدنیستم شیرش بدم عمه لبخندمهربانی زد نگران نباش گلم خدایی که این بچه روآفریده غذاشم میرسونه
دستای کوچیکشوگرفتمو بوسیدم کاش آیدین اینجابود عمه به نظرت خوشحال میشدکه بابا شده؟
عمه موهامونوازش کرد:معلومه که خوشحال میشه دخترم خودتوناراحت نکن
عمه ازاتاق بیرون رفت به چهری دوست داشتنی پسرم خیره شدم لباش غنچه بودمژهای بلندروگونش افتاده بود دوباره
بوسیدمش پسرم یعنی چی میشه میتونم بدون بابات بزرگت کنم؟؟میتونم اون زندگی که بابات برات میسازه بسازم؟؟
آه ه ه خدایا کمکم کن عمه باچند سیخ جگروارداتاق شد:دخترم برات جیگرکباب کردم بایدبخوری تاجون بگیری
وای عمه میل ندارم
نمیشه بایدبخوری جون بگیری تازه این بچه ازتوتغذیه میکنه اگه نخوری شیرت کم میشه تاعمه اینوگفت هول شدم:باشه میخورم
عمه بچه روازم گرفت بده من این شیرپسرو ماشالله پسرخوشگلم بوسید وگذاشتش توگهوارش منم مشغول خوردن شدم عمه راست میگه بایدبخورم تاشیر داشته باشم بااشک غذاموخوردم
دخترم گریه روتموم کن بجاش یه تصمیم درست بگیر عزیزم این بچه بابا میخاد باید براش شناسنامه بگیری.....
ادامه دارد.....🌹
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۴ باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من اومده بودفرش کثیف وجمع کرد
ادامه رمان فرداشب تقدیم حضورتون خواهم کرد 🍪☕️
#تلنگر 🌱
✍میگن:توروز قیامت
جایگاه وظرفیت هرکسی رو
نشونش میدن...
میگن فلانی... ببین...
تو باید اونجا می بودی...
ولی نیستی!
یعنی چی؟
یعنی باید بدوییم
باید امروزت بهتر از دیروزت باشه
اگه میخوای اون روزت حسرت نخوری
بله رفیق•••
برای ترک گناه، هیچ وقت دیرنیست
#تلنگر
اگرامربهمعروفمیخواهیبکنی
خیلیآهستهمثلآینهباش
آینه دادنمیزندکهیقهاتبداست
وقتیروبرویآینهمیایستی
جیغنمیکشدوبگوید
چرامویسرتاینطوریاست؟!
خیلیسکوتمحضاست
آهستهمیگویدوهیچکسرا
خبردارنمیکند،جزخودتوآینهرا..
_علامهحسنزادهآملی_
#تلنگر🤚
اگر نمازتان را محافظت نکنید
حتی میلیاردها قطره اشک هم
برای اباعبدالله بریزید ،
در آخرت شما را نجات نمیدهد . . ! 💔
-آیتاللهبهجت(ره)✨