eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.5هزار عکس
21.8هزار ویدیو
20 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی @Sirusohadi 🔹مدیران پاسخگو مسائل شرعی و طب سنتی @AMDarzi @shirdelltaghi
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران امام زمان (عج)
ادامه رمان آیدا ومرد مغرور تقدیم حضورتون ⬇️
🥀 ولی این آقاباشما فامیله مغزم سوت کشیدآب دهنم خشک شد منوآرمین به هم نگاه کردیم: آشناس؟؟؟ آرمین گفت:این آدم بی شعورکیه؟ سرهنگ ازجاش بلندشدومیزشودورزد اگه آروم باشیدمیگم بیارنش به طرف دررفت وبه سربازدم درگفت:متحمو بیارید چنددقیقه سخت گذشت یعنی کی میتونه باشه؟؟ بابازشدن در دهن من وآرمین ی متربازشد باورم نمیشه پسرخاله ی خودم همونی که شب تولدم به آیداحمله کرد دست بندبه دست همراه سربازواردشد زبان بازکردم: اینه؟باورم نمیشه سرهنگ پشت میزنشست این آقااعتراف کرده که فیلموساخته آرمین باخشم جوری بلندشدکه صندلیش افتاد تاسربازبه خودش بیادمشت محکمی حوالیه صورتش کرد: بی شعورچرااین کاروبااون دختربی گناه کردی؟چطورتونستی باپسرخالت این کاروبکنی؟فریادزدرگ گردنش بیرون زده بود دلعنتی چطورتونستی ؟ سرهنگ ازپشت میزبلندشد:آقابشین اگه ی باردیگه تکراربشه میندازمت بازداشگاه آرمین باچهره ی برافروخته نشست زمین منم که تازه ازشوک بیرون آمده بودم بلندشدم وحمله کردم بهش تامیخورد زدمش آرمینم دوباره زدش به زورچندسربازوسرهنگ وامینی اززیردستمون درش آوردن بعدهردومونو از اتاق بیرون انداختن خون ازسروصورتش می ریخت حقش بودپسره ی جلف ی ربعی منتظرموندیم که امینی بیرون اومدهردوبه دهانش چشم دوختیم اگه قول بدیدآروم باشیدبیادداخل هردوگفتیم....... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۲۹ ولی این آقاباشما فامیله مغزم سوت کشیدآب دهنم خشک شد منوآرمین ب
🥀 باشه قول میدیم باورودمون پسرخاله ی گرام که صورت خوش فرمش داغون شده بود سرشو انداخت پایین سرهنگ روبه من گفت:این آقاگفته به خاطرانتقام این کاروکرده چه انتقامی مگه من چکارش کرده بودم؟ روکردم بهش توزندگیمو زنمو همه هست ونیستمونابودکردی آخه چرا؟ بغضم ترکیدمدتهابودکه جلوی اشکمو نمیگرفتم دیگه غروری برام نمونده بود میدونی آیدای من رفته نمیدونم کجاس سرموتودستم گرفتم به زمین خیره شدم به حرف اومدمیدونی چرااین کاروکردم؟اون تنهادختری بودکه به نگاههای من پاسخ ندادتنهادختر ی بود به من محل نزاشت بعدشم تومنو توجمع ازخونت پرت کردی بیرون همون شب تصمیم گرفتم تلافیشو دربیارم حرفاش مثل خنجری بودکه به قلبم اصابت میکرد چندروز بعدحکم زندانی شدنش اومد البته تنهافیلمیم که داشت پلیس ازش گرفت کاش آیدامی دونست که دیگه فیلمی درکارنیست واین عوضی دست گیرشده خانواده بعدازمدتی فهمیدن طی این چهارسال من وآیداهیچ ارتباطی باهم نداشتیم ومامان باخشم جلواومد سیلیه محکمی حواله ی صورتم کرد:آخه پسره ی احمق چطورچهارسال کنارش بودی ولی بهش توجه نکردی همیشه حس میکردم ی حسرتی تونگاشه بخصوص وقتی به تونگاه می کردباخودم گفتم این ازعشق زیاده نگوازبی مهری زیاده باگریه گفتم: به خدادوسش داشتم عاشقش بودم می ترسیدم مث کاترین بهم خیانت کنه بابا با عصبانیت دستاشوتوهواتکان دادفریادزد:آخه احمق توآیداروبااون دختره ی هرجایی یکی میکنی؟حیف این دخترکه به پای توفناشد آرمینم ناراحت بودولی درسکوت بودتومدتی که ایران بودن باآیداخیلی جورشده بودباهم شوخی می کردن بیرون می رفتن وکلی شیطنت میکردن....... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۰ باشه قول میدیم باورودمون پسرخاله ی گرام که صورت خوش فرمش داغون
🥀 باهزاربدبختی یه ترم دیگم برای آیدا مرخصی گرفتم دوست نداشتم نتیجه ی زحمتش به بادبره بایدبیشترتلاش کنم تازودترپیداش کنم دیگه رسما مجنون شده بودم خانواده ام درکنارم نگران بودن ولی سعی می کردن به من دلداری بدن [[**آیدا**]] وقتی متوجه بارداریم شدم اول ترسیدم ولی بعدلبخندزدم درسته آیدین وندارم ولی ازش ی چیزباارزش یادگارگرفتم عمه حالاچطوربدون پدربزرگش کنم؟ عمه قربون چشمای خوشگلت بره خدابزرگه فعال بایدبه خودتوبچه برسی تااون موقع ام خداکریم میدونی عمه چهارسال انتظارکشیدم تا ازاون صاحب فرزندبشم عمه درسکوت به من گوش می دادچه خوبه کسی وبرای درددل دارم دستی روی شکمم کشیدم بلندخندیدم این اولین باری بودبعدازاین مدت خندیدم وای عمه اگه آیدین بدون بچه داره فکرکنم شاخ دربیاره عمه خندید:خداروشکربالاخره خندیدی ببین این بچه ازالان داره باخودش شادی میاره پس بهش برس تا می تونی خودتوتقویت کن خندم به گریه تبدیل شدسرمو به سینه ی عمه گذاشتم:عمه طاقت ندارم آیدینو میخوام همون آیدین اخمومغروروهمونی که ازخشمش دنبال سوراخ موش میگشتم ومیخوام...هق هق میکردم عمه دستی به موهام کشید:آروم باش دخترم همه چی درست میشه صبورباش دخترکم بااینکه ویاربدی داشتم تمام سعیموکردم توکارا به عمه کمک کنم البته عمه اجازه هرکاریوبهم نمی دادحساب و چک کردم باورم نمی شدیه میلیارآیدین به حسابم واریزکرده بود خوشحال شدم هنوزبه فکرمه ازعمه یادگرفتم چطورکیفای قشنگ سنتی بدوزم یاباحصیرسبدووچیزهای دیگه درست کنم باخودم فکرمیکردم حالا که من نیستم آیدین بایکی ازاون دخترای پول دار اطرافش شایدم الهام ازدواج کرده غم ندیدنش منوازپادراورده بودهرشب بادیدن عکسش به خواب میرفتم عمه هرروز وادرم می کردپیاده روی کنم تازایمان راحت تری داشته باشم...... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
ادامه رمان آیدا ومرد مغرور تقدیم حضورتون ⬇️
🥀 منم تنبل بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم یه روز عصربی تاب بودم تنهابرای پیاده روی رفتم هوای خوب طبیعت زیبارروحموجلا میداد ازروزی که ازخونه زدم بیرون سیم کارتمودورانداختم نمیدنم چی شدکه ناخداگاه سرازمخابرات درآوردم از مسئولش درخواست تلفن کردم چنددقیقه بعدصدای بم ودل نشین آیدینوشنیدم:بله بفرمایید: درسکوت باگریه به صداش گوش دادم الوچراحرف نمی زنی؟الو...الو...آیداتوای؟توروخداحرف بزن خودتی آره؟تحمل نداشتم گریم شدیدشدگوشی وقطع کردم صداش خیلی گرفته بودچه زودفهمیدمن پشت خطم نکنه اونم داره ازدوری من رنج میبره؟باپشت دست اشکموپس زدم پولوحساب کردم زدم بیرون هواتاریک شده بود عمه نگران درمغازه اطرافو نگاه می کرد وای خدانگرانش کردم بادیدنم خندید کجایی دختردلم هزارراه رفت خوبی دخترکم؟ خوبم عمه ببخش نگرانت کردم. اشکالی نداره بیابریم خونه بازتنهاشدی وگریه کردی؟ چکارکنم عمه دلم آرام وقرارنداره بیابریم خونه باهم واردخونه شدیم عمه لیوان شیری دستم داد:بخوردخترم خسته به نظرمیای چشمات برق خاصی داره فکرکنم امشب یافردابچت دنیابیادتوکه نزاشتی بریم ببینیم بچت دختره یاپسر به زودی خودش میاد عمه برام فرقی نداره همین که یادگاری آیدینه کافیه سلامتیش ازهمه چیزمهم تره شیرو یه نفس سرکشیدم راستی ازکجافهمیدیدبچه کی میاد؟ عمه لبخندی زدوگفت:میدونم دیگه منم لبخندی زدم:وای عمه شمابرای هرکاری تجربه داریدخیلی خوبه عمه فقط لب خندزد انگارحدس عمه درست بود ازسرشب کمردردداشتم بعدازشام به سختی روی تختم درازکشیدم ولی تکان خوردن بچه هرلحظه بیشتر میشد.... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۲ منم تنبل بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم یه روز عصربی تاب بودم ت
🥀 یواش یواش درد دلمم اضافه شد عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودوراتاق چرخیدم هرلحظه دردم بیشترمیشد عرق کرده بودم ی دستم روشکمم بودویه دستم توکمرم دیگه طاقت ندارم جیغ زدم عمه هراسان برق وروشن کردوخودشوبه من رسوند چیه دخترم درداری؟؟ لباموگازگرفتم باگریه گفتم:وای عمه درددارم؟دارم میمیرم وای توروخدای کاری بکن...آی آی آاااااااااااای به همسایه زنگ زدکه منوبرسونن بیمارستان عمه سریع رفت باخیس شدن دامنم ازترس جیغ زدم وای عمه کیسیه آبم ....به دادم برس درددارم نترس دخترم الان میریم بیمارستان بیامانتوتوتنت کن تحمل کن دخترم وااااای نمی تونم ...ای خدا ... گریه کردمودادزدم آی ...آیدین . ..آیدین ...وای خداآیدین کجایی؟ جیغ می زدم وآیدینو می خواستم آیدینی که حتی خبر نداره داره بابا میشه عمه ساک بچه روکه ازقبل آماده کرد بود برداشت تاحالا اینقدرنترسیده بودم نمیتونستم راحت نفس بکشم یه لحظه چنان دردی تودلم پیچیدکه هرچی توان داشتم جیغ زدم ونشستم زمین وآی...عمه داره میاد نمیتونم پاشم باورم نمیشدبچه توخونه وروی فرش به دنیاآمدعمه خیلی سریع کارارو انجام داد نافش وبریدوبچه روپیچید به حوله ی تمیز دردم کمترشده بودولی ضعف شدیدی داشتم بی حال روی زمین افتاده بودم به کارهای عمه نگاه میکردم عمه مدام صلوات و الله اکبر می گفت باذوق خندید ماشالله چه پسررشیدی مبارک دخترم پسره پسر خداروشکر بچه رودادبغلم بابی حالی بچه رو گرفتم بادیدین صورتش همه ی دردی که کشیده بودم ازیادم رفت صورت تپل وسفید چشمای آبی مثل آیدین دستاش تپلی وانگشتای کشیده انگارآیدین کوچیک شده بود پیشونیشوبوسیدم دادم بغل عمه بغض گلوموفشار میداد بااین سختی باترس بچموتوخونه بدون آیدین به دنیاآوردم باکمک عمه لباس تمیز پوشیدم دخترم خداروشکر هردوتون خوبیدولی برای اینکه خیالمون بشه بهتره بریم بیمارستان.... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۳ یواش یواش درد دلمم اضافه شد عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودورات
🥀 باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من اومده بودفرش کثیف وجمع کرد و رفتیم بیمارستان خداروشکرهمه چی خوب پیش رفت وبرگشتیم خیلی خسته بودم به خواب رفتم بادست مهربانی که به صورتم کشیده می شدبیدارشدم لبخندمهربان عمه لبخندبه لبم آورد بالحن مهربان وآرام گفت:دخترکم بایدبه شیرپسرت شیربدی ببین گشنشه بچه روبغل کردوگفت:مامانی من گشنمه بچه رودادبغلم کمک کردبشینم عمه منکه شیرندارم تازه بلدنیستم شیرش بدم عمه لبخندمهربانی زد نگران نباش گلم خدایی که این بچه روآفریده غذاشم میرسونه دستای کوچیکشوگرفتمو بوسیدم کاش آیدین اینجابود عمه به نظرت خوشحال میشدکه بابا شده؟ عمه موهامونوازش کرد:معلومه که خوشحال میشه دخترم خودتوناراحت نکن عمه ازاتاق بیرون رفت به چهری دوست داشتنی پسرم خیره شدم لباش غنچه بودمژهای بلندروگونش افتاده بود دوباره بوسیدمش پسرم یعنی چی میشه میتونم بدون بابات بزرگت کنم؟؟میتونم اون زندگی که بابات برات میسازه بسازم؟؟ آه ه ه خدایا کمکم کن عمه باچند سیخ جگروارداتاق شد:دخترم برات جیگرکباب کردم بایدبخوری تاجون بگیری وای عمه میل ندارم نمیشه بایدبخوری جون بگیری تازه این بچه ازتوتغذیه میکنه اگه نخوری شیرت کم میشه تاعمه اینوگفت هول شدم:باشه میخورم عمه بچه روازم گرفت بده من این شیرپسرو ماشالله پسرخوشگلم بوسید وگذاشتش توگهوارش منم مشغول خوردن شدم عمه راست میگه بایدبخورم تاشیر داشته باشم بااشک غذاموخوردم دخترم گریه روتموم کن بجاش یه تصمیم درست بگیر عزیزم این بچه بابا میخاد باید براش شناسنامه بگیری..... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۴ باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من اومده بودفرش کثیف وجمع کرد
🥀 به نظرمن بهتربه باباش خبربدی وااای نه عمه نمیخوام اگه آیدین بفهمه بچش پیش منه اگه اونو ازم بگیره چی؟ باشه دخترم توحالامریضی بزارخوب شدی درموردش فکرکن ولی اینو بدون تاهروقت بخوای قدم خودتوبچت روتخم چشام میزارم لبخندی زد حالا ولش کن مااین شازده روچی صدابزنیم؟ بالبخندبه بچم نگاه کردم:محمد عمه باذوق بچه روبغل کرد:به به چ اسم قشنگی نامدارباشه ایشالله قدمش خوشبختی بهت بده دخترم بایدبگم سیدعلی بیادبراش اذان بخونه مردمومن وباخدایی نفسش حقه سیدخدا یک هفته گذشت عمه همسایه هارودعوت کردوگوسفندقربانی کردسیدعلی اذانو توگوش پسرم خوند خدایایعنی میتونم خوبی های این پیرزنو جبران کنم مهمونی که تموم شدبچه روبغل کردم دوست داشتم مثل یه عروسک مدام بغلم باشه دخترم بچه خوابه چرابغلش میکنی؟اینجوری بغلی میشه هااااااااااا آخه عمه خیلی دوسش دارم میدونم مادر هرمادری بچشودوست داره ولی بهتربزاریش زمین تاراحت تربخوابه محمد وآرام زمین گذاشتم:عمه جون جان عمه ازت ممنونم خیلی برای منو بچم زحمت می کشی دخترم این چه حرفیه میزنی پدرومادرت خدارحمتشون کنه همیشه به من سر میزدن بااینکه بچه هام خارج بودن بابات هیچ وقت منو رهانکردومدام بهم سر میزد یاباتلفن جویای حالم میشه این کمتری کاری می تونم درجواب خوبیاشون بکنم گلم با شرمندگی گفتم:عمه فرشوچکارکردی شرمندم دادم بیرون بشورن بعدشم دیگه نبینم شرمنده باشی قدیماهمه توخونه زایمان میکردن خودمن هردو پسرمو تو خونه بدنیااوردم دیگه ب این چیزافکرنکن..... ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۵ به نظرمن بهتربه باباش خبربدی وااای نه عمه نمیخوام اگه آیدین ب
🥀 محمدکم کم بزرگ میشدمنم هم تومغازه هم توخونه به عمه کمک می کردم زمانی که مغازه بودم محمد توکالسکه کنارم بودتقریبانه ماه بوددندونای پایینش تازه درآمده بود وقتی میخندیدبرای دندوناش ضعف میکردم هنوزهیچ تصمیمی نگرفته بودم وقتی شیرین کارهای محمدومی دیدم دوست داشتم آیدینم این لحظاتو ببینه از طرفی می ترسیدم محمدوازم بگیره نمیتونستم تصمیم بگیرم بعدازعیدکه برفا آب شده بودوطبیعت سبزوزیبا خودشو بیشتربه رخ میکشید توریست های زیادی به ماسوله میومدن ومغازه شلوغ میشد کارای خونه رو زودی انجام دادم برای کمک به عمه وفروشنده هارفتم محمدو توکالسکه گذاشتم مغازه شلوغ بود هرکدوم ازبچه هاباخریداری صحبت میکردن رفتم کنارعمه که پشت صندق نشسته بود عمه جان من آمدم چکارکنم؟ دخترم بروببین اون آقاچی لازم داره نگاهشودنبال کردم چشم همین الان حواستون به محمد باشه باشه عمه جان برو منم رفتم سراغ مرد قدبلند وچهاشونه ولی لاغر موهاش تا سرشونه هاش میرسیدلباس مشکی وشلوارمشکی کتان باکفش اسپورت مشکی یه لحظه بوی عطرش منو دیونه کرد این عطر؟؟؟؟پشتش به من بودوداشت کیفهای سنتی ونگاه میکرد زهرمارآیدابه خودت بیا توشوهرداری نبایدبااین بودیوونه بشی وقتی خودموتوبیخ کردم به خودم مسلط شدم سلام آقامیتونم کمکتون کنم یه دستش توجیب شلوارش بودبه طرفم چرخید کپ کردم نفسم بندآمد یه آن گلوم خشک شد بادست جلوی دهنمو گرفتم یه قدم عقب رفتم امکان نداره بااینکه ریش وسیبیل بلندداشت ولی چشمای نافض آبی دریاییش وخوب شناختم این بوی عطر این همون مردی بودکه عاشقانه می پرستیدمش چشماش توتمام صورتم چرخید یه قدم جلواومد دستش تو جیبش بود:بله میتونی کمکم کنی..... ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۶ محمدکم کم بزرگ میشدمنم هم تومغازه هم توخونه به عمه کمک می کرد
🥀 درسکوت نگاش کردم پاهام توان ایستادن نداشت بدنم شروع به لرزیدن کرد میدونی چی لازم دارم خانوم؟ درسکوت خیره شدم بهش عشقمو زندگیم غرورمو همه ی چیزهایی که ازم دزدی میخوام بازمن جلوش لال شدم خدایامحمدو میخوادازکجافهمیده وای اومده محمدوببره باترسولرزدستم ازجلوی دهنم برداشتم تو...تورخدامحمدنه اون مال منه ازم نگیرش التماس میکنم اشکم سرازیرش ابروهاش درهم گره خودوچشمشو ریز کرد به من خیره شد عمه کنارم ایستاد آیداجان چی شده دخترم؟به آیدین نگاه کرد:آقااگه کارداریدبه من بگید منونگاه کرد:آیداجان بروپیش محمدمن هستم آیدین صداشوبلندکرد:نه من بااین خانوم کاردارم قبل ازاینکه عمه چیزی بگه گفتم:عمه ...این...این آقا...آیدینه عمه باتعجب به من نگاه کردورفت عع کجارفت؟ ببخشیدمغازه تعطیله بچه هاشمام برید هنوزآیدین به من خیره شده بودومن به زمین جرات نداشتم نگاش کنم دستمو به میزپشتم گرفته بودم که نیفتم باخالی شدن مغازه عمه هم رفت بیرون درم بست نگاهمو به محمد چرخوندم که بی خیال مشغول گازگرفتن لثه گیرش بود به طرف آیدین چرخیدم کمی نگاهم کردوبعداین همه مدت منویه سیلی مهمون کرد اشک ازچشمم پرت شد دستموگذاشتم روصورتم چطورتونستی آیدا؟چطورتونستی منو تنهابزاری؟مگه نگفتی منو به خاطراون کارم بخشیدی؟پس چرارفتی؟؟؟ ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۷ درسکوت نگاش کردم پاهام توان ایستادن نداشت بدنم شروع به لرزید
🥀 محکم تکانم داد: دلعنتی نگفتی بعدازتوبایدچه خاکی توسرم بریزم؟نگفتی چطورنفس بکشم؟میدونی همه ی ایرانوگشتم؟میدونی ازوقتی رفتی خواب وخوراک ندارم؟میدونی شبا تاصبح توخیابونادنبالت گشتم شونه هاش لرزید واشک ریخت خیلی لاغرشده بودیعنی واقعا دوسم داشته ومن فکرکردم ترحم می کنه؟؟ باصداش به خودم اومدم:مگه نگفتی طلاقت ندم پس این محمدکیه؟ باگریه نعره کشیدحرف بزن لعنتی بگوکیو بایدازت نگیرم بگوکی زندگیت شد؟ جرات حرف زدن نداشتم فقط گریه کردم پس نمیدونه محمدکیه محمدکه ازصدای فریادآیدین ترسیده بود شروع به گریه کرد رفتم محمدوبغل کردمو بوسیدم آرام باش عزیزم چیزی نیست پسرم ...محمدم ...هیششش توبغلم تکونش میدادم آیدین اشکشوپس زدوبه ماخیره شد صورتش شکل علامت سوال شده بود:آیدا...تو...ازدواج..... قبل ازاینکه حرفش تموم بشه رفتم جلوش نه من ازدواج نکردم این محمد...پسرتوعه انگارحضم این حرف براش مشکل بود بادست به سینش زدمن...؟؟؟ آره توباباشی ببین چقدرشبیه توعه محمدوجلوش گرفتم مات نگاش میکرد بدون پلک زدن برای اینکه باورکنه ادامه دادم:اگه باورنداری ازش تست دی ای ان بگیر محمدکه آروم شده بودوبه سینه فشردم آیدین هنوزتوشوک بودمحمدسرشوطرف آیدین چرخوندوخندیدوتادندوناشوبه نمایش گذاشت همین کافی بود که دل آیدین برای محمدپربکشه خیلی بااحتیاط ازمن گرفتش دریه لحظه بچه روغرق بوسه کرد آیدامادرشدی؟خیلی بهت میاد آیدین چرااینقدر لاغرشدی؟ای موهاو ریشت چرااینقدبلند شده؟ غم دوری تواین بلارو سرم آورده..... ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۸ محکم تکانم داد: دلعنتی نگفتی بعدازتوبایدچه خاکی توسرم بریزم؟نگ
🥀 ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی بزرگم هردوباهم خندیدیم عمه دربازکردوواردشد آیداجان نمیخوای شوهرتوببری خونه؟ عمه جان این آقاآیدینه فهمیدم دخترم آیدین ایشون عمه ی بابام تواین مدت خیلی به من لطف کرده ایدین دوباره محمدوبوسید ولی عموت گفت کسی وندارید بله عموباعمه رابطه نداشت ولی خانواده ی ما داشتیم عمه بانگاه به من فهموند آیدینوببرم خونه آیدین بیابریم خونه آیدین لبخندی زددوباره محمدوبوسید محمدم انگارفهمیده آیدین باباش باخنده هاش دوتادندونش ونمایش میزاشت همراه آیدین واردخونه شدیم آیدین نگاهی به اطراف کردروی مبل یک نفره نشست هنوزنمیدونستم چطورباهاش رفتارکنم دست وپامو گم کرده بودم تودلم آشوب بود انگاراومده بود خواستگاری از زیر نگاهش فرارکردم رفتم تواشپزخونه کتری وروگازگذاشتم شربت آلبالو درست کردم وای خدادستام چرامی لرزه مغازه جاش نبودولی حتماحالا منو میکشه نشستم روصندلی بادستام صورتمو پوشوندم قلبم داشت ازجاکنده میشد باترس ازجام بلندشدم چشم به زمین دوختم منونگاه کن بزارچشماتوببینم بزارببینم اون صورتی که خواب وخوراک وازم گرفته نمیدونی چی به روزم آوردی نمی دونی مجنونم کردی لبام لرزیددوباراشک راه خودشوپیداکرد من نمیخواستم ناراحتت کنم فکرکردم اینجوری توراحت تری لبخندکجی زد:آخه دخترتوکه مغزت اندازه ی ی نخوده فکرم بلدی بکنی؟ بلدنیستی مشورت کنی؟ وای محمد...مامان بازرفتی اون تو از داخل میزبیرونش کشیدم وچندتاماچ گندش کردم....... ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۹ ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی
🥀 آیدین بالا سرمون ایستاده بودباچشمای گشادنگاه میکرد بلندخندید وای آیدامث خودت شیطونه حالا بادوتابچه ی شیطون چکارکنم؟ لباموجمع کردم وبااخم گفتم اول اینکه من بزرگ شدم نگابچه دارم دوما این بچه همه چیش مث خودته نگاش کن مث توپرو صدای خنده هامون فضای خونه روپرکردمحمدیواش یواش بیقراریش شروع شدمی دونستم شیرمیخواد روی مبل نشستم آیدینم کنارم نشست بالبخند به مانگاه میکرد آیدینِ امروزباآیدین چندسال پیش فرق داشت بالحن مهربانی گفت:چشه چرابی قراری میکنه؟ شیرمیخواد شیر میخوردوچشمای آبیشومی چرخوند همه جارودید میزد یه پاشوبالا آورده بودباهاش بازی می کرد آیدین بلندبلندمی خندید:پدرسوخته هم شیرمی خوادهم بازی بازم خندیدم عمه درزدو واردشد آیدین به احترامش بلندشد خداروشکرنمردمو صدای خنده ی دخترمو شنیدم بشین پسرم آیداجان ازشوهرت پذیرایی کردی؟ وای تازه یادم افتاد لیوان شربتو تو اشپزخونه جاگذاشتم زدم توصورتم وای نه عمه محمدباز رفته بودتومیز حواسم پرت شد باشه دخترم راحت باش من میارم محمدکه سیرشددادم بغل آیدین ورفتم کمک عمه برای درست کردن شام بعد ازشام عمه ازآیدین پرسید خوب پسرم بگوچطورآیداروپیداکردی؟ برای من سوال بود؟ راستش وقتی آیدارفت تمام تهرانو زیروکردم به پلیس خبردادم ازاین میترسیدم گیرآدمای خلاف وازخدا بی خبر افتاده باشه بیشترنگرانیم این بودکه آیدا کسی رونداره چندنفره استخدام کردم که توشهرهای مختلف دنبالش بگردن هرچی بیشترمی گشتم ناامیدترمی شدم تااینکه یه روزعصرگوشیم زنگ خورد هرچقدر الو گفتم جواب ندادشک کردم آیداباشه برای همینم پیگیره شماره شدم ک فهمیدم مال اینجاس ادمامو فرستادم تا پیگیری کنن بعداز چند ماه........ ادامه دارد..... https://eitaa.com/amamzaman3138