eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.6هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
20.9هزار ویدیو
18 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکم بخندیم😂 لِلعادَةِ عَلى كُلِّ إنسانٍ سُلطانٌ عادت، بر هر انسانى سلطه دارد... ━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═‎✾ ‍━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━
داستان پسری به نام شیعه نهم 🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد 🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد . 🚥 انگار شعر می خواند . 🚥 ته دلم خوشحال شدم 🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!! 🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم 🚥 هر چه صدایشان زدم 🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم 🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر . 🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم . 🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد : 🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟ 🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان 🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست . 🚥 باز هم مادرم را صدا زدم 🚥 شانه هایش را تکان دادم 🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد 🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت 🚥 او را بغل کردم 🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم . 🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد . 🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود . 🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟! 🚥 شعری که مادرم می خواند را ، 🚥 برای پدرم خواندم 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ، 🌹 میخواهد به من دلداری بدهد . 🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ، 🌹 برای مادرت نوشتم . 🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ، 🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ، 🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند 🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند 🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند 🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود 🚥 و از آنها کمک بگیرد 🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ، 🚥 به او کمک می کردند 🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم 🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد . 🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد 🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد 🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود 🚥 که در حادثه کوچه ، 🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود دردی می کشیدی 🌹 و به روی ما نمی آوردی . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 دهم 🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت 🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند 🚥 ولی باز هم تنها برگشت . 🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم 🚥 و از خانه خارج شدیم 🚥 تا به طرف قبرستان برویم 🚥 اما یک عده مانع ما شدند 🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ، 🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند 🚥 عده ای از جلو پرت می کردند 🚥 عده ای از بالای پشت بام 🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ... 🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ، 🚥 که کفنش پاره پاره شد 🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ، 🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند 🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند 🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید 🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد 🚥 ولی سنگها و شیشه ها ، 🚥 به خودش بر می خوردند 🚥 و او را ، غرق در خون کردند . 🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند 🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد 🚥 از همه بدتر بود 🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد 🚥 و دید چشمانم را کور کرد 🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم 🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم 🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد 🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم 🚥 پدر با دست و صورت خونی ، 🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد 🚥 ولی در آن شب ، 🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود . 🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 تا مجبور شدیم 🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم . 🚥 نیمه های شب ، 🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت 🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم 🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم 🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم . 🚥 چند نفر غریبه ، 🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند . 🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند 🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد 🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش 🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد 🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود . 🚥 تا ظهر خواب بودم 🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم 🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم . 🚥 با خودم گفت من کجا هستم 🚥 اینجا کجاست ؟! 🚥 پس خانه ما کجاست ؟! 🚥 سپس یادم آمد 🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم 🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم . 🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم 🚥 دیدم چندتا دختر جوان ، 🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند . 🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم 🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ، 🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند . 🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد 🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم 🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت . 🚥 آن زن ، با مهربانی گفت : 💎 چی شده پسرم ؟!! 🚥 با گریه گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود . پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست. پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد! و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂 🪔 🪔سوزد مرا ، سازد مرا، در آتش اندازد مرا، بیگانه از خویشم کند 🕊 🍁🪔🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌿🌷🌿🍃 🌷 🌹رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد 🌹دلشوره ما بود دلآرام جهان شد 🌹در اول آسایشمان سقف فرو ریخت 🌹هنگام ثمر دادنمان بود خزان شد 🌷 🍃🌿🌷🍃🌿 https://eitaa.com/amamzaman3138