eitaa logo
این عماریون
325 دنبال‌کننده
260.5هزار عکس
72.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ ، دلم می لرزید وقتی رادیو مارش نظامی می زد. وقتی زن ها توی کوچه یواشکی پچ پچ می کردند یا صدای زنگ در بی موقع بلند می شد با خودم می گفتم حتما از خبری شده. 😔 🍃⚘🍃 هر لحظه انگار منتظر خبری بودم. که تمام شد خیالم راحت شد فکر کردم دیگر روزهای اضطراب تمام شد. یک بار توی تلویزیون اش را دیدم. 😭 🍃⚘🍃 می گفت :” از قافله ی جا مانده ام و …. ” همان جا توی دلم خالی شد. فهمیدم تفحص هم که می رود هنوز دنبال 😭 می دانستم برای من ماندنی نیست.😭 🍃⚘🍃 سرانجام مجید پازوکی هم در تاریخ ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۸۰ در نزدیکی پاسگاه وهب عراق منطقه ی عمومی فکه بر اثر انفجار مین به آرزویش که همانا بودرسید. 🍃⚘🍃 مزار شهید: تهران ، بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها⚘ ، قطعه ی ۲۷ 🍃⚘🍃
درسال  ۱۳۶۴# با اصرار خانواده  ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند. 🍃🌷🍃 ایشان پس از مراسم عروسى روز نگذشته بود كه به منطقه رفت، بيشتر اوقات، در بود ،و وقتى كه به خانه مى ‏آمد در روزانه به همسرش می کرد. 🍃🌷🍃 در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔 زمان ایشان سمانه ۸ ماهه بود. 🍃🌷🍃 ایشان بارى كه آمد، روى پيشانى‏ اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت بچه ها در مرا می بوسند و می گويند اين علامت . 🍃🌷🍃 بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر می شوم.» در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه‏ ام حاضر كنيد.» 🍃🌷🍃
درسال  ۱۳۶۴# با اصرار خانواده  ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند. 🍃🌷🍃 ایشان پس از مراسم عروسى روز نگذشته بود كه به منطقه رفت، بيشتر اوقات، در بود ،و وقتى كه به خانه مى ‏آمد در روزانه به همسرش می کرد. 🍃🌷🍃 در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔 زمان ایشان سمانه ۸ ماهه بود. 🍃🌷🍃 ایشان بارى كه آمد، روى پيشانى‏ اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت بچه ها در مرا می بوسند و می گويند اين علامت . 🍃🌷🍃 بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر می شوم.» در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه‏ ام حاضر كنيد.» 🍃🌷🍃