#تمام جنگ ، دلم می لرزید وقتی رادیو مارش نظامی می زد. وقتی زن ها توی کوچه یواشکی پچ پچ می کردند یا صدای زنگ در بی موقع بلند می شد با خودم می گفتم حتما از #مجیدم خبری شده. 😔
🍃⚘🍃
هر لحظه انگار منتظر خبری بودم.#جنگ که تمام شد خیالم راحت شد فکر کردم دیگر روزهای اضطراب تمام شد. یک بار توی تلویزیون
#مصاحبه اش را دیدم. 😭
🍃⚘🍃
می گفت :” از قافله ی #شهدا جا مانده ام و …. ” همان جا توی دلم خالی شد. فهمیدم تفحص هم که می رود هنوز دنبال #شهادته 😭 می دانستم برای من ماندنی نیست.😭
🍃⚘🍃
سرانجام#شهید مجید پازوکی هم در تاریخ ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۸۰ در نزدیکی پاسگاه وهب عراق منطقه ی عمومی فکه بر اثر انفجار مین به آرزویش که همانا #شهادت بودرسید.
🍃⚘🍃
مزار شهید:
تهران ، بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها⚘ ، قطعه ی ۲۷
🍃⚘🍃
درسال ۱۳۶۴# با اصرار خانواده ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار #ساده برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند.
🍃🌷🍃
ایشان پس از مراسم عروسى #سه روز نگذشته بود كه به منطقه #جنگى رفت، بيشتر اوقات، در #جبهه بود ،و وقتى كه به خانه مى آمد در #كارهاى روزانه به همسرش #كمك می کرد.
🍃🌷🍃
در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔
زمان #شهادت ایشان سمانه ۸ ماهه بود.
🍃🌷🍃
ایشان #آخرين بارى كه آمد، روى پيشانى اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت #شهادته بچه ها در #جبهه مرا می بوسند و می گويند اين علامت #شهادته.
🍃🌷🍃
بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر #شهيد می شوم.»
در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه ام حاضر كنيد.»
🍃🌷🍃
درسال ۱۳۶۴# با اصرار خانواده ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار #ساده برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند.
🍃🌷🍃
ایشان پس از مراسم عروسى #سه روز نگذشته بود كه به منطقه #جنگى رفت، بيشتر اوقات، در #جبهه بود ،و وقتى كه به خانه مى آمد در #كارهاى روزانه به همسرش #كمك می کرد.
🍃🌷🍃
در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔
زمان #شهادت ایشان سمانه ۸ ماهه بود.
🍃🌷🍃
ایشان #آخرين بارى كه آمد، روى پيشانى اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت #شهادته بچه ها در #جبهه مرا می بوسند و می گويند اين علامت #شهادته.
🍃🌷🍃
بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر #شهيد می شوم.»
در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه ام حاضر كنيد.»
🍃🌷🍃