eitaa logo
این عماریون
325 دنبال‌کننده
260.3هزار عکس
71.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از علی حمایت نکند فردا زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن کم ذوب در  بود. 🍃🌷🍃 همیشه از من بعنوان پدرش می‌خواست  و را بازگو کنم. وقتی از  و برایش صحبت می‌کردم انگار داشت  می‌کرد. 🍃🌷🍃 فتح بود تا جایی که وقتی فتح پخش می‌شد می‌رفت جلوی تلویزیون می‌نشست. همیشه می‌گفت مایی که انقدر درس خوانده‌ایم نمی‌توانیم مثل این  که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم. 🍃🌷🍃 یک‌بار حین تماشای فتح دست‌هایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان بودیم و این‌قدر  مقدس را نمی‌خوردیم. اگر من نشوم نامردی ست"😭 🍃🌷🍃
يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و حراف ،ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد. 🍃🌷🍃 و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت تخلیه میشوند . همان به عنوان این عمل ، به حراف اهدا میگردد. 🍃🌷🍃 روز از ماه سال ۶۱# بود که خلبان علیرضا حراف در یکی از های خود به همراه دیگر خلبان قدرت‌الله خدادادی در بیت المقدس در حالیکه به تجهیزات دشمن بعثی بودند هدف موشک قرار می گیرند و با دعوت حق را لبیک می گویند. 😭😭😭 🍃🌷🍃 {یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷} 🍃🌷🍃 سرانجام# امیرخلبان شهید علیرضا حراف هم درتاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰# در پروازش در بیت المقدس به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید :گلزار شهر شیراز. 🍃🌷🍃
سرهنگ حبیب الله نمازیان 🍃⚘🍃 در سال ١٣۴٣ در شهرستان کرمان و در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد. از آنجا که ایشان در خانواده ای مذهبی رشد می کرد خیلی زود مبانی شرعی و مذهبی رو فرا گرفت و با و اطهار (ع)⚘ شد. در مراسم سوگواری حسین (ع)⚘یکی از زندگی اش بود و در ایام محرم به عنوان عبدالله الحسین (ع)⚘ در عزاداری شرکت می کرد و پیوند درون خود رو با سرور آزادگان محکم تر می کرد. 🍃⚘🍃 پس از پایان دوران دبیرستان وارد دانشگاه افسری شد و پس از دریافت مدرک از آنجا که ایشان ی خاصی به داشت پس از گذراندن آزمایشات و طی دوره ی در « هوانیروز کرمان » پرواز را آغاز کرد. 🍃⚘🍃
در فراگیری هنر از مسائل هم غافل نبود و کماکان در و ها می کرد. 🍃⚘🍃 و داشتنی بودو همیشه سعی در برطرف کردن اطرافیان خود می کرد به طوری که خوبش را بر آن داشت که از ایشان در انقلابی استفاده کنند. 🍃⚘🍃 مدتی به عنوان نظامی عقیدتی وظیفه کرد و با حرکات و اعمال پسندانه اش مردم را بیشتر خود و انقلابی کرد. 🍃⚘🍃 ایشان پس از مدتی وارد اطلاعات شده و به عنوان گمنام مشغول وظیفه شد. 🍃⚘🍃 آنچنان پسندانه ای داشت که همه برای# رفع و رجوع خود به سراغ ایشان می آمدند و با گشاده# مشکلات مردم رو در حد توان بر طرف می کرد. 🍃⚘🍃
سرهنگ حبیب الله نمازیان 🍃⚘🍃 در سال ١٣۴٣ در شهرستان کرمان و در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد. از آنجا که ایشان در خانواده ای مذهبی رشد می کرد خیلی زود مبانی شرعی و مذهبی رو فرا گرفت و با و اطهار (ع)⚘ شد. در مراسم سوگواری حسین (ع)⚘یکی از زندگی اش بود و در ایام محرم به عنوان عبدالله الحسین (ع)⚘ در عزاداری شرکت می کرد و پیوند درون خود رو با سرور آزادگان محکم تر می کرد. 🍃⚘🍃 پس از پایان دوران دبیرستان وارد دانشگاه افسری شد و پس از دریافت مدرک از آنجا که ایشان ی خاصی به داشت پس از گذراندن آزمایشات و طی دوره ی در « هوانیروز کرمان » پرواز را آغاز کرد. 🍃⚘🍃
در فراگیری هنر از مسائل هم غافل نبود و کماکان در و ها می کرد. 🍃⚘🍃 و داشتنی بودو همیشه سعی در برطرف کردن اطرافیان خود می کرد به طوری که خوبش را بر آن داشت که از ایشان در انقلابی استفاده کنند. 🍃⚘🍃 مدتی به عنوان نظامی عقیدتی وظیفه کرد و با حرکات و اعمال پسندانه اش مردم را بیشتر خود و انقلابی کرد. 🍃⚘🍃 ایشان پس از مدتی وارد اطلاعات شده و به عنوان گمنام مشغول وظیفه شد. 🍃⚘🍃 آنچنان پسندانه ای داشت که همه برای# رفع و رجوع خود به سراغ ایشان می آمدند و با گشاده# مشکلات مردم رو در حد توان بر طرف می کرد. 🍃⚘🍃
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از علی حمایت نکند فردا زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن کم ذوب در  بود. 🍃🌷🍃 همیشه از من بعنوان پدرش می‌خواست  و را بازگو کنم. وقتی از  و برایش صحبت می‌کردم انگار داشت  می‌کرد. 🍃🌷🍃 فتح بود تا جایی که وقتی فتح پخش می‌شد می‌رفت جلوی تلویزیون می‌نشست. همیشه می‌گفت مایی که انقدر درس خوانده‌ایم نمی‌توانیم مثل این  که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم. 🍃🌷🍃 یک‌بار حین تماشای فتح دست‌هایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان بودیم و این‌قدر  مقدس را نمی‌خوردیم. اگر من نشوم نامردی ست"😭 🍃🌷🍃
يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و حراف ،ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد. 🍃🌷🍃 و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت تخلیه میشوند . همان به عنوان این عمل ، به حراف اهدا میگردد. 🍃🌷🍃 روز از ماه سال ۶۱# بود که خلبان علیرضا حراف در یکی از های خود به همراه دیگر خلبان قدرت‌الله خدادادی در بیت المقدس در حالیکه به تجهیزات دشمن بعثی بودند هدف موشک قرار می گیرند و با دعوت حق را لبیک می گویند. 😭😭😭 🍃🌷🍃 {یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷} 🍃🌷🍃 سرانجام# امیرخلبان شهید علیرضا حراف هم درتاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰# در پروازش در بیت المقدس به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید :گلزار شهر شیراز. 🍃🌷🍃
🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅 عالمی را گفتند: فلانی قادر است کند، گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد. گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود! گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند. گفتند: پس از نظر تو چیست؟ گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سوء استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی. این شاهکار است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💜 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💜
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃
«پرواز در ونکوور»، روایت و یک دختر ایرانی است. دختری که در مهاجرتش از خراسان شمالی به تهران کرد و در انتهای این سقوط با همسرش به کانادا مهاجرت کرد، 2 سال در ونکوور کانادا در آرمان شهر رویاهایش آزادانه زیست، اما ناگهان تصمیم عجیبی گرفت او خود را در سلولی منقطع از جهان مجازی و واقعی محبوس کرد.... و پس از این حبس در منتهای سقوط بود که کرد، و چه پروازی... چه پروازی است، در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «ما فریب خوردیم، راه را اشتباه آمدیم، حقیقت، آن‌ سوی آسمان‌هاست، نه این طرفِ آب‌ها...»‌