هدایت شده از رساله امام خامنهای
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز، متنِ دو رنگ
💠 لینک معرفی و تهیهی کتاب دکل
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
🔸گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
🔸مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز ( نرم) ، متنِ دو رنگ
لینک معرفی و تهیه ی کتاب دکل👇
https://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2
مریم مقدس و خواستگارش!
در یکی از کلاسهای دانشگاه، بحثی داغ در مورد انتخاب همسر توسط پسران در جریان بود. موضوع بحث این بود که چرا برخی پسران با وجود داشتن روابط متعدد با دختران مختلف، در نهایت به دنبال دختری پاک و بیتجربه در زمینه ارتباط با پسرات برای ازدواج میگردند. این موضوع برای بسیاری از دانشجویان، از جمله من، غیرقابل درک بود.
در حین بحث، استادمان خاطرهای جالب تعریف کرد:
ایشان که در گذشته مشاور دانشجویان در دانشگاهی دیگر بودند، روزی دختری به نام سارا که قبلاً نیز در یکی از کلاسهایش حضور داشت، به اتاقش مراجعه می کند. سارا که از نظر حجاب و رفتار چندان پایبند به عرف جامعه نبود، در کلاس نیز با پسران شوخی میکرد و به اصطلاح عامیانه، "تیپ دختران امروزی" را داشت.
سارا با سلام و احوالپرسی از استاد، تقاضای صحبت خصوصی کرد و پس از اجازه استاد، شروع به صحبت کرد:
"حاج آقا، من قصد دارم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم. راستش توی کلاس ما پسری هست که خیلی بهش علاقهمند شدم، اما خجالت میکشم که خودم به او بگویم. میخواستم شما به عنوان واسطه این موضوع را به او بگویید.
ما توی کلاس خیلی راحت با هم صحبت و شوخی میکنیم. احساس میکنم روحیاتمان به هم میخورد و از بقیه دختران دانشکده راحتتر با من حرف میزند. از نگاهش هم مشخصه که به من علاقهمنده، ولی من خجالت میکشم که بهش بگم. میشه شما این کار رو برای من انجام بدین؟"
سارا پس از گفتن این حرفها، به بهانهای از اتاق خارج شد.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که همان پسری که سارا به خاطر او به اتاق استاد آمده بود، وارد شد. استاد با خود فکر کرد که حتماً این پسر هم به خاطر سارا آمده و چه خوب که خودش پیشقدم شده و نیازی به واسطهگری او نیست.
پسر با لحنی خجالتزده گفت: "حاج آقا، من توی یکی از کلاسها دختری رو دیدم که خیلی بهش علاقهمند شدم و میخوام ازش خواستگاری کنم، ولی خجالت میکشم و نمیدونم چطور بهش بگم."
استاد پرسید: "اون دختر کیه؟" و پسر در جواب گفت: "خانم مریم ...."
استاد با شنیدن اسم مریم، تعجب کرد. مریم دختری بود که در دانشکده به "مریم مقدس" معروف بود. او دختری بسیار باحجاب، متین و باوقار بود که به ندرت با پسران صحبت میکرد و بیشتر حواسش به درس و کتابش بود.
استاد به پسر گفت: "تو که به این دختر نمیخوری! من چندتا کلاس باهاش داشتم. مریم خیلی سرسنگین و باوقاره. من تا به حال توی هیچکدوم از دختران این دانشکده به اندازه او حجب و حیا ندیدم. در ضمن، تو که روابط عمومیت خیلی خوبه! فکر میکنم خانم سارا (همان دختری که قبل از تو به اتاقم اومد و از من خواست واسطه بشم) بیشتر به دردت میخوره!"
پسر قبل از اینکه استاد حرفش را تمام کند، با لحنی قاطع گفت: "من از دخترانی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن و پوشش و حجاب درست و درمانی ندارند، بدم میاد. من میخوام همسر آیندهام فقط مال خودم باشه. میخوام خندهها، شوخی ها و زیباییهایش فقط برای من باشه و همه درددلهایش را با من در میان بگذارد. حالا شما به من بگید چطور میتونم با دختری که قبل از ازدواج هیچ چیز برای همسر آیندهاش نگه نداشته زندگی کنم؟!
من همون دختر سرسنگین و باوقار رو میخوام که لبخندش رو تا به حال هیچ مردی ندیده. همون دختری که توی ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به حرفهای پسران باشد، فقط به درسش فکر میکنه و نمرات عالی داره.
همون دختری که حجب و حیا و وقارش باعث شده که هیچ مردی جرات نکنه باهاش شوخی کنه. و من هم به همین خاطر مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که من خودم خجالت میکشم که بهش بگم!
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده
https://eitaa.com/joinchat/1198194870C128b073d71
گام دوم انقلاب👆
حتما عضو شوید و در نشر روشنگری فعال باشید
هدایت شده از فسقلی خوشتیپ 😎
#داستان-شب
عبدالجبار مستوفی با اندوخته کردن یک هزار دینار زر ، قصد تشرف به حج را داشت. روزی ، از کوچه ای در کوفه عبور می کرد که بطور اتّفاقی به خرابه ای رسید ، زنی را دید که آنجاچیزی را جستجو می کند و بدنبال متاعی می گردد.آن زن ناگاه مرغ مرده ای را یافت و آن را زیر چادر قرار داد و از خرابه دور شد و عبدالجبار نیز برای اینکه از وضعیت زن آگاه شود بدنبال او راه افتاد ، تا اینکه پس از طی مسافتی ، زن وارد خانه ای شد.
کودکانش دور او حلقه زدند و گفتند : مادر برای ما چیزی پیدا کرده ای که از گرسنگی هلاک می شویم؟ زن گفت که مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.😓
عبدالجبار چون این صحنه را دید،گریست . از همسایگان نیز احوالات زن را جویا شد ، گفتند زن عبدالله بن زید علوی است که شوهرش را حجّاج کشته و کودکان را یتیم کرده و مروت و جایگاه خاندان رسالت نیز مانع می شود که این زن از کسی چیزی طلب کند و یاری بجوید.
عبدالجبار ، با خود گفت که اگر حج خواهی ،حج تو این است و او هزار دینار زر را به آن زن داد وخودش آن سال به حج نرفت ، در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد.چون حاجیان مراجعت کردند و به نزدیک کوفه رسیدند ، مردم از آنها استقبال کردند و عبدالجبار نیز به صف مستقبلین پیوست.عبدالجبار چون به نزدیک قافله رسید ، شتر سواری جلو آمد و به او سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار ، از آنروزی که در عرفات ! ده هزار دینار به من سپردی ، تو را می جویم .شترسوار ، ده هزار دینار را به عبدالجبار داد و رفت و بدنبال آن آوازی برآمد که ای عبدالجبار،هزار دینار در راه ما بذل کردی ، ده هزار دینار فرستادیم و فرشته ای را بصورت تو خلق کردیم تا بجای تو و تا زنده هستی ، هر سال حج گزارد و برای بندگانم معلوم شود که مزد و رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ، ضایع نیست.
📚 مصابیح القلوب، ص 280 و 281؛ الرساله العلیه، ص 94 و 95؛ ریاحین، ج 2، ص 149
💐 نشر این پست صدقه جاریه است
╚═══💫💎═╝
شما هم چند نفر را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/fesgheli_khoshtip