#داستانک
💠آیت الله العظمی بهجت در نقلی می فرمودند:
🍃شخصی پسر نابینایش رانزد مرحوم شیخ جعفر شوشتری برده بود که به جهت استشفای او سوره حمد بخواند. ایشان فرموده بود: ما جوانها هنوز حال و نَفَس پیرها را نداریم، به نزد پدرم بروید.
🍂وی نزد پدر ایشان رفته بود و ایشان هم دست روی چشم بچه گذاشته و مشغول خواندن سوره حمد شده بود، مقداری که خوانده بود بچه گفته بود:
🔹بابا! از میان انگشتانِ آقا می بینم و وقتی که حمد تمام شده بود، همه جا و همه چیز را کاملا دیده بود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✳️ #قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔 @ammar_enghlab
اینجا کربلاست۳
باد از حرکت ایستاده بود و وزیدن نداشت، گرما از زمین مثال رقصیدن امواج به سمت آسمان می رفت.
رقیه میدید گروه های مختلف را، که گرد پدر جمع می شدند و او را تهدید می کردند. نمی دانست چرا....
گاهی دامان پدر را می گرفت و زیر چشمی، به اسب سوارانی که دور یا نزدیک می شدند نگاه می کرد.
عمو عباس اصلا به حال خودش نبود. همه چیز انگار به هم ریخته بود.
تا اینکه یک روز کسی به خیمه ها نزدیک شد که نامش حر بود.
رقیه وقتی او و لشکریانش را دید به سمت قاسم پسرعمویش دوید، قاسم فقط نوجوانی بود که تازه پشت لبش سبز شده بود.
با وحشت به سمت سواران نگاه می کرد و در همان حال رو به قاسم کرد و گفت: پسر عمو این ها چه کسانی هستند؟
قاسم با لبخندِ بی فروغی گفت : نگران نباشید. شما به داخل خیمه بروید.
رقیه: بگو.... اینها که هستند؟؟ چرا اینقدر بی ادبند؟؟ مگر نمی دانند بابای ما حسین است؟
_چرا میدانند.
_پس چرا؟
سپس با دستان کوچکش به لشکر حر اشاره کرد و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: اینها آب را روی ما بسته اند، عمو عباس داشت به مردان می گفت، من با گوش خودم شنیدم.
_ رقیه جان،اول خدا و بعد هم بزرگترین مبارزان و بزرگترین انسان ها کنار ما هستند، نترس خدا همه جا هست و مراقب ماست خدا یاریمان میکند.
_الان من تشنه ام، قرار است از کجا آب بخوریم، من هیچ، علی اصغر کوچک چه؟ بدون آب چکار باید بکنیم؟
_ آب را باز می کنند. غصه نخورید.
در همان حال که رقیه و قاسم با هم صحبت می کردند، ناگهان دست مهربانی بر شانه ی رقیه گذاشته شد.
نگاهی رو به بالا انداخت و با شادی وصف ناپذیری گفت : بابا حسینم....
بابا حسین محکم رقیه را در آغوش گرفت، رقیه دست در محاسن پدر برد و گفت : غصه میخورید؟؟
بابا حسین: نه غصه ی چه چیز را؟؟
_ غصه بی آبی؟؟
_ آنجا را ببین، عمو عباس نمی گذارد تشنه بمانیم. میرود و آب می آورد، الان غصه ی چه چیز را بخورم؟؟
_ اینها که آمدند شما را می شناختند؟؟
_بله عزیز دلم می شناختند.
_چرا اینقدر با شما بلند حرف میزدند؟
رقیه صدایش را پایین آورد و سرش را از خجالت به زیر انداخت و ادامه داد :چرا به شما حرفهای بد میزدند؟؟
_ای جان دلم، بابا حسین سخت تر از اینها را خواهد دید و توهم.
رقیه ی من، محاسن پدر را الان که خالی از خضاب خون است در دستهای کوچکت بگیر و پدر را الان که هست سفت در آغوش بکش. آب به خیمه ها میرسد، آب را باز خواهند کرد. باد می وزد، روزهای کربلا تمام میشود، میگذرد، ولی چطور میگذرد؟؟
بابا حسین نفس عمیقی کشید و غم عجیبی در چهره اش نشست رقیه را به بغل گرفت و رو به قاسم گفت : 👇
✍️ آمنه خلیلی
♻️ ادامه داد...
#داستانک
#اینجا_کربلاست۳
#حجاب #امام_زمان #محرم #امام_حسین #اربعین
~~~~~~~~~~~~~~
✳️ #قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔 @ammar_enghlab
❁﷽❁
( انتخاب)
به سختی توانسته بود به جبهه بیاید.
آخر فقط ۱۳ سال داشت و به نظر دیگران با این سن کم، آمدنش به جبهه کارایی نداشت فقط دست و پا گیر بود و مایه دردسر.
برای همین همه او را به مدرسه رفتن تشویق میکردند و مانع آمدنش به جبهه جنگ می شدند.
حالا خودش مانده بود و پنج تانک که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شدند.
پشت سرش یک ایران بود و روبرویش یک انتخاب بزرگ، آن هم میان مرگ و زندگی.
چهره پدر و مادرش جلوی چشم هایش رژه می رفت. صدای محمد حسین گفتن های مادر و پاشو صبح شد و تاکید مادر با این جمله که: « ننه، مدرست دیر نشه» در گوشش می پیچید.
ناگهان لبخندی گوشه ی لبش را به سمت بالا کشید.
یاد چطور آمدنش به جبهه افتاد.
۵۰ تومان پولِ خرید نان را، به دوستش داده بود تا نان بخرد و به خانه یشان ببرد و شرط کرده بود تا سه روز به پدر و مادرش چیزی نگوید که به کجا رفته است، مبادا اورا به هر ترفندی به خانه برگردانند.
دوباره به خودش آمد.
دلش چقدر هوای دستهای گرم مادر را کرده بود. چقدر دلش برای نصیحت های پدرانه تنگ شده بود.
حسین می توانست این همه داشته های قشنگ را در قلبش نگه دارد، ولی نمی توانست داغ شهادت این همه هموطن را به چشم ببیند.
نباید محاصره ی ایرانیان توسط رژیم بعث اتفاق میافتاد.
دستی بر موهای پرپشت و سیاهش کشید، سینه اش را سپر کرد.
بعد محکم فانسخه را در دستش گرفت و با دست دیگرش روی نارنجک های دور کمرش زد. مثل کسی که کیسه طلا به کمرش آویزان کرده باشد.
بعد آرام دست راستش را روی قلبش گذاشت : «خدایا کمکم کن...»
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که شجاعانه و در یک چشم بر هم زدن به سمت یکی از تانک ها حمله ور شد.
ضامن نارنجک ها را کشید و خودش را به سایه ی زیر تانک سپرد.
کمتر از چند ثانیه صدای انفجار تانک، یک ایران را از این جانفشانی باخبر کرد و یک حمله و محاصره حتمی را در هم شکست و رژیم بعث را وادار به عقب نشینی کرد .
شهید حسین فهمیده، آرام چشمهایش را بست در حالی که قلبش مالامال از عشق بود و لب هایش پر از لبخند رضایت.
_اینم داستان امشب
امیر به ساعت روی طاقچه نگاه کرد. عقربه ساعت ۱۱:۳۰ را نشان میداد.
سپس رو به مادر کرد من ۱۰ سالمه ولی هنوز عین بچه ها قصه شب برام میخونی! وقتش نیس منم بزرگ فکر کنم مثل حسین فهمیده؟
مادر از روی تخت بلند شد پیشانی بلند امیر را بوسید: بله. وقتش شده.
سپس پتو را روی تن امیر کشید.
پشت چشم های امیر بعد از خاموش شدن چراغ تاریک تر شد؛ ولی او این بار دیگر از تاریکی پشت پلک هایش هیچ ترسی نداشت.
✍️ آمنه خلیلی
#داستانک
#حسین_فهمیده
#حجاب #امام_زمان #زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار #لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~~
✳️ #قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔 @ammar_enghlab
📃#داستانک
۱
فرقی نداشت وسط حلکردن کدام معادلهی چندمجهولی باشد، صدای اذان را که میشنید، دفتر و کتابهایش را همانجا رها میکرد و میرفت پای سجادهاش. از همان روزهای بچگی که توی مسجد حدیث پیامبر درباره وضو گرفتن را شنیده بود، به خودش قول داده بود همیشه با وضو باشد. پیامبر گفته بود:«اگر میتوانی شب و روز با وضو باش، چرا که اگر در حال طهارت از دنیا بروی، شهید خواهی بود» به خاطر همین ریزهکاریهای رفتاریاش هم بود که از همان سنین نوجوانی، وقتی به نماز میایستاد، پدر و مادرش به او اقتدا میکردند.
۲
دکترایش را که در شاخه مکاترونیک مهندسی مکانیک از دانشگاه اوکلند گرفت، به ایران برگشت. رفقایش خیلی اصرار کردند که حداقل مدرکت را بگیر و بعد برو ایران، اما زیربار نرفت. بهشان گفته بود:«مدرکم را بگیرید و برایم بفرستید» به ایران که برگشت، خیلی زود مشغول به کار در نیروگاهها شد. حجم کارهایش آنقدر زیاد بود که در طول هفته فقط سه روز به خانه میآمد. باقی روزها را در شهرهای مختلف مشغول مأموریت بود. با این همه هیچکس توی فامیل خبر نداشت که مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده. دوست نداشت او را با این چیزها بشناسند.
۳
متولد قم بود و از همان سالهای کودکی طعم شیرین خستگیدرکردن در «حرم» را چشیده بود. هر وقت میآمد قم، اول به حرم حضرت معصومه سرمیزد. مشهد که بود حتما به پابوسی امام رضا هم میرفت. حتی وسط آن همه شلوغی، چند وقتی را هم خادم افتخاری حرم امام رضا شده بود. آخرین باری که رفته بود کربلا، وقتی از حرم برگشته بود، به شوخی به برادرخانمش، حامد، گفته بود:«خب کربلایمان را هم آمدیم. دیگر وقت شهادت است!» توی چشمهایش برقی بود که انگار بالاخره به چیزی که این همه وقت میخواسته رسیده.
۴
رسالهی دکترایش در دانشگاه کانتربری نیوزلند را به امام مهدی (عج) تقدیم کرده بود. بعد از تقدیم، توی اولین خطهای پایاننامهاش نوشته بود:«قبل از هرچیز باید این را بگویم که بدون راهنماییهای امام زمان هرگز نمیتوانستم این پروژه را به پایان ببرم» در خطهای بعدی قبل از تشکر از استادهایش، از امام زمان تشکر کرده که او را در به ثمررساندن این پروژه یاری کرده.
۵
دکتر سید فریدالدین معصومی در ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ در حمله تـروریسـتی به حرم شـاهچـراغ به شهادت رسید.
#حجاب #امام_زمان #زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار #لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~~
✳️ #قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔 @ammar_enghlab
❁﷽❁
سینه اش را مقابل هجوم مشت های گره کرده و سنگین سپر کرده بود. با هر مشت آماجی از درد به چهارستون بدنش می ریخت. چشمهایش را بسته بود تا رعب آن نگاه های خشمگین و رگهای متورم ، تاب مقاومت را از او نرباید.
فضا پر شده بود از فریادهای گوش خراشی که تن هر شنونده ای را به لرزه می انداخت.
دستهایش را به دیوار قفل کرده بود و صدای ترک خوردن استخوانهایش را می شنید، عرق گرم از شراره خشم آن مردم دل سنگ، صورتش را می سوزاند، نیم نگاهی به اهل خانه اش انداخت، هجوم ترس برچهره شان کاملا مشهود بود و کودکان در آغوش کوچکشان، به هم پناه داده و می گریستند.
سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت تا از گستاخی آن جماعت بر اهل خانه اش شِکوه کند اما ضربات مشت های سنگین بر صورتش، فرصت جلوه آسمان نیلی را از نگاهش ربود.
طاقتش طاق شده بود و فریادی جانفرسا از ته دل کشید که در میان آن هیاهو به گوش هیچ کس نرسید. نفسهایش به شماره افتاده بود، سینه اش می سوخت و پاهایش می لرزید. صدای نفس های بریده بانوی خانه را که مدام زیر لب دعایی نجوا می کرد می شنید. به او نگاه کرد و آرام گفت: شرمنده ام بانو، دیگر جانی برایم نمانده...
هنوز ناله اش به گوش بانو نرسیده بود که فریادی چون شمشیر برنده، سخنش را کوتاه کرد.
_ آتشش بزنییییییید.
بر پای استخوان شکسته اش شعله کشیدند و قامتش را تا سینه میان آتش گم کردند. فریاد جانسوزش نه از سوز شعله ها که از اشک های بی پناه بانوی خانه اش، از گلو بر خواست که وای بر شما اینجا خانه ی فاطمه است...اما نه گوشی برای شنیدن بود نه شرمی برای بازگشت...
از پای افتاد و با لگدی از سوی آن جماعت بی رحم به دیوار خورد و با ناله بانوی خانه میان او و دیوار،بلند گریست.
_ حلالم کن بانو، حلالم کن.
روشنی نگاه در، میان شعله های آتش و زجه های بانو روبه سیاهی رفت و دیگر نتوانست بیش از آن شاهد بی غیرتی جماعتی باشد که روزی تا اذن دخول نمی گرفتند دیدارشان میسر نمی شد .
بانو بر زمین افتاد و آسمان قامتش خم شد.قلب زمین ترک خورد و عرش بیکران لرزید. ابر گریست و دریا لباس خون به تن کرد.حوریان به اذن ملکوت،هبوط کردند و امانت را از بطن پاکش به عرش، عروج دادند. پس از آن نه زمین آرام گرفت نه چشمی از غمش خشک شد. و قصه ی پر غصه ی بانوی بی تکرار، محفل هر کوی و برزن شد و خدا خوب می داند چگونه قلم در جوهر هستی بزند تا فاطمه،فاطمه بماند...
✍ فاطمه شفیعی
#داستانک
#حجاب #امام_زمان #زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار #لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
~~~~~~~~~~~~~~
✳️ #قرارگاه_فرهنگی_عمار
🆔 @ammar_enghlab