ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگهداشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را میزنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمیدهد!» ماهر غرید: «خُب، از آنطرف آمده، معلوم است فحش نمیدهد!» گفت: «آخر این ارمنی است؛ مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دوتا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمیدهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمیدانستم خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هروقت به چهرهی این مرد نگاه میکنم، حضرت مسیح علیهالسلام را به یاد میآورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!» ماهر سر را به طرف صورتِ زخمی اسیر چرخاند و چشمهایش آبستن اشک شد. ماهر از جمع جدا شد و زیر لب گفت: «محمدرضا! ما داریم با کی میجنگیم؟!»
#کتاب | پوتین قرمزها
فاطمه بهبودی
@ammar_nevesht
«امام بیمار! خب هر انسانی در مدت عمر بیمار میشود، پس ما به همهی مردم بگوییم بیمار؟! بابا! امام سجاد یک جوانی بود، در یک برههای از زمان یک تبی عارضش شد، سرماخوردگی پیدا کرد، تب کرد و در واقعهی کربلا مریض بود، این اسمش امام بیمار دیگر نباید باشد. بله، همین امام بیمار، حزب شیعه را، جمعیتی را که هواخواه اهل بیت بودند و طرفدار حکومت اهل بیت و تشکیل جامعهی اسلامی به معنای واقعی، بعد از واقعهی کربلا که ضربت کوبندهای بر پیکر این جمعیت بود، مجددا متشکل کرد، افراد را جمع کرد، دور و بر بنیامیه را خالی کرد.»
#کتاب | دو امام مجاهد
آیتالله سید علی خامنهای
@ammar_nevesht
«سید تعریف میکند که امروز، ساعت چهار صبح، پدرش برایش پیام فرستاده و گفته من ترجیح میدادم تو جای سید حسن شهید میشدی و به سید آسیبی وارد نمیشد! در جنگ همه چیز طور دیگری است؛ حتی رابطهی چندهزار سالهی پدر-فرزندی.
گوشی را میدهد تا عین پیام را بخوانم: «به عنوان یک پدر، به شما تکلیف میکنم، تا عادی شدن شرایط لبنان و فروکش کردن جنگ ظالمانهی اخیر در کنار مردم فهیم لبنان و دیگر مبارزان آزادی فلسطین و قدس شریف باشی و لحظهای درنگ و مسامحه نکنی. ضمنا خوب است بدانی من حاضر بودم شما شهید بشوی ولی به سید عزیز مقاومت، سید حسن نصرالله، گزندی و آسیبی وارد نشود.» میخندد و میگوید: «این هم پدر ما!» و میدانم دلش برای پدرش غنج میزند...»
#کتاب | عربیکا
وحید یامینپور
@ammar_nevesht
«اگر عمل به معلومات و مواعظ نکردی و میخواهی فقط بشنوی و بشنوی، پس کی میخواهی عمل کنی؟! آیا میخواهی بعد از آنکه پرده برداشته شد عمل کنی؟! بنابر این باید بدانیم که اگر مواعظ و نصایح را زیر پا گذاشتیم و به آن عمل نکردیم، نصیحت و موعظهی تازه را هم زیر پا میگذاریم؛ زیرا اهل عمل نیستیم! و اگر زیر پا گذاشتیم خاطر جمع باشیم که چیزی جز ندامت و پشیمانی عاید ما نمیشود؛ نظیر اینکه نسخه از طبیب بگیریم و طبق آن عمل نکنیم؛ آن نسخه چه سودی به حال ما خواهد داشت؟!»
#کتاب | در محضر بهجت
آیتالله محمدحسین رخشاد
@ammar_nevesht
«نقل شده که عدهای از یاران رسول خدا صلیاللهعلیهوآله نزد ایشان آمدند و گفتند: از اصحاب خود برای ما بگویید. پیامبر از یکی از اصحاب تمجید کرد و رفتار برخی دیگر را بیان فرمود و در آخر نیز مشخص کرد که کدام بهترند. اصحاب دیدند که حضرت نامی از امیرالمومنین نبرد. در این باره چند روایت وجود دارد که همه یک مفهوم را میرسانند. در یکی از این نقلها اینچنین آمده که آنها گفتند: چرا علی را ذکر نفرمودید؟! حضرت رسول فرمود: «إنما سألتني عن الناس و لم تسألني عن نفسي؛ عليٌ نفسي.» یعنی شما از مردم پرسیدید؛ نه از نفْس خودم؛ علی خود من و جان من است...»
#کتاب | قبلهی کعبهزاد
حجتالاسلام حامد کاشانی
@ammar_nevesht
«اگر شیخ احمد بگوید: «من نمیتوانم ترک معصیت بالمره [به یکباره] بکنم، چه؟» جواب این است که بعد المعصیه میتوانی که توبه کنی! کسی که توبه کرد از گناه، مثل کسی است که نکرده. پس مأيوس از این در و خانه نباید شد؛ اگر چه هفتاد پیغمبر را سر بریده باشد، باز توبهاش ممکن است قبول باشد. مولای او قادر است که خُصمای [دشمنان] او را راضی کند از معدن جود خودش، جَلّت قُدرَتُه.»
#کتاب | تذکرة المتقین
مرحوم آیتالله شیخ محمد بهاری
@ammar_nevesht
آنچه آقای اسماعیلی به من گفت این بود: «آقای آلهاشم جواب تلفن را میدهد؛ اما تلفن خودش نیست. تلفن آقای مصطفوی است و این هم شمارهاش.» من خودم شماره را گرفتم. آقای آلهاشم جواب داد؛ زنگ اول که خورد، تلفن را برداشت. احتمالا بین ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۵ بود. تا حدود ساعت ۵ عصر، که ایشان به تلفنها پاسخ میداد، فقط من چهار پنج بار زنگ زدم و با ایشان صحبت کردم. دور اول که گوشی را برداشت و حرف زدیم، فهمیدم حالش خیلی بد است. به ترکی با او حرف زدم و گفتم: «حالتان چطور است؟!» در پاسخ به ترکی با حال نزاری گفت: «اولورَم.» یعنی دارم میمیرم. دو سه بار این کلمه را تکرار کرد. به ترکی پرسیدم: «از حاج آقا چه خبر؟!» گفت: «کدام حاج آقا؟!» گفتم: «آقای رئیسجمهور، حاج آقا رئیسی.» گفت: «نمیشناسم...»
این را که گفت، فهمیدم شرایط عادی ندارد و احتمالا ضربهی شدیدی به سرش وارد شده است. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟!» گفت: «نمیدانم.» پرسیدم: «در اطرافت چه میبینی؟ چه هست؟ نشانهای چیزی به ما بده.» به ترکی گفت: «اوت آچیپلار.» یعنی آتش روشن کردهاند. این را که گفت، حدسم این بود که بالگرد احتمالا به زمین خورده و آتش گرفته است! ضعف کرده بودم. پاهایم سست شده بود. زانوهایم دیگر قوت قبل را نداشت. نمیتوانستم تصور کنم چه اتفاقی افتاده یا در حال رخ دادن است...
#کتاب | راز پرواز
محمدمهدی اسلامی
@ammar_nevesht
«یکی از فعالین مجازی، کلیپی ساخته بود دربارهی حاج آقا؛ ترکیبی از تهمت و بدگویی و قضاوت ناعادلانه که معلوم نبود چطور جمعشان کرده! بچهها کلیپ را به ایشان نشان دادند. منتظر بودم عکس العملش را ببینم. اول لبخند زد؛ بعد هم چیزی گفت که هیچ وقت از ذهنم نمیرود: «ما اگه بخوایم وقتمون رو صرف این چیزا کنیم، کار زمین میمونه. این چیزا اصلا مهم نیست؛ مهم اینه که کار مردم راه بیفته...»
#کتاب | رئیسی عزیز
فائزه سعادتمند
@ammar_nevesht
«امام بیمار! خب هر انسانی در مدت عمر بیمار میشود، پس ما به همهی مردم بگوییم بیمار؟! بابا! امام سجاد یک جوانی بود، در یک برههای از زمان یک تبی عارضش شد، سرماخوردگی پیدا کرد، تب کرد و در واقعهی کربلا مریض بود، این اسمش امام بیمار دیگر نباید باشد. بله، همین امام بیمار، حزب شیعه را، جمعیتی را که هواخواه اهل بیت بودند و طرفدار حکومت اهل بیت و تشکیل جامعهی اسلامی به معنای واقعی، بعد از واقعهی کربلا که ضربت کوبندهای بر پیکر این جمعیت بود، مجددا متشکل کرد، افراد را جمع کرد، دور و بر بنیامیه را خالی کرد.»
#کتاب | دو امام مجاهد
آیتالله سید علی خامنهای
@ammar_nevesht
پیروزی در امتحانی سخت
بعد از انقلاب و در دوران جنگ، همشیرهمان که عیال شیخ علی تهرانی است، به تبع او به عراق رفت. رفتن آنها هم معمولی نبود، بلکه فرار کرده و به عنوان دشمن رفته بودند. پدرم این خواهرمان را خیلی دوست داشت؛ مادرم هم با او که تنها دخترش بود، انس داشت. لذا من نگران پدر و مادرم شدم که وقتی او به این شکل رفته، حال اینها چطور میشود؟! حدس میزدم خانم با قاطعیت موضع بگیرد. همین طور هم شد و ایشان گفت: «غلط کرده! انشاءالله که پاسدارهای ما میروند اینها را نابودشان میکنند و به دست پاسداران کشته میشوند.» برخورد خانم این جوری بود. کأنّه او را از موضع محبت و فرزندی خودش به کل خارج کرد. رفتار خانم در این قضیه واقعا فوق العاده و شجاعتآمیز بود. معرفت و ارادت من نسبت به خانم کم نبود، ولی برخورد خانم با این قضیه، ارادت مرا نسبت به ایشان خیلی بیشتر کرد؛ بخصوص که پیش از این، انس و الفت زیادی بین این خواهر با خانم و آقا بود.
اما درباره ی آقا چنین حدسی نمیزدم؛ چون آقا هم آن قاطعیت و صلابت خانم را نداشت، هم نسبت به این دختر طبعا خیلی علاقهمند بود. آقا همیشه او را «بدری جان» صدا میکرد و با اینکه از همان اول از شیخ علی بدش میآمد، ولی بچههای او را که بچههای بدری بودند، خیلی دوست داشت؛ حتی شاید بیشتر از بچههای ما. آقا در این مدت من گاهی مشهد میآمدم و میرفتم درباره این قضیه چیزی نمیگفت و گله یا شکایتی نمیکرد.
خواهرم گاهی اوقات از بغداد یا نجف ماس تلفنی میگرفت که با پدر و مادرمان صحبت کند؛ خانم حرف نمیزد و تا میدید صدای او است، برخورد خشن و تندی میکرد و گوشی را میگذاشت. اما آخرین باری که خواهرم تلفن زد، حکایت جالبی دارد. خانم که گوشی را برداشته بود او سلام و علیک کرده و حرفهایی زده بود و خانم هم با او خیلی تندی کرده و گفته بود: «رها کن آن شوهر فلانفلانشدهات را و خفت دو دنیا را برای خودت نخر.» او هم با یک حالت پشیمانی و انفعالی گفته بود: «چطور میتوانم چنین کاری بکنم؟ و...» بعد، آقا گوشی را گرفته و تا او آمده بود با آقا صحبت کند، ایشان با همان لهجهی ترکی گفته بود: «دیگر حق نداری اینجا زنگ بزنی.» همین؛ و گوشی را قطع کرده بود. واقعا پدر و مادرم در این قضیه امتحان خوبی دادند.
#کتاب | روایت آقا | صص ۱۵۸-۱۵۹
انتشارات انقلاب اسلامی
@ammar_nevesht
او [مرحوم شهید حاج شیخ فضلالله نوری] که میدید مشروطهخواهان سر از سفارت انگلیس و تحصن در آنجا درآوردند و یپرم ارمنی، شخص مرموزی که از روسیه آمده بود، و بعضی خوانین بیدین بختیاری هواخواه مشروطه شدهاند، در اواخر عمرش میگفت: «این پیر دعاگو، آفتاب لب بام هستم؛ دیگر هوس زندگی ندارم، و آنچه در دنیا باید ببینم، دیدم؛ لکن تا هستم در همراهی اسلام کوتاهی ندارم. این نیمهجان خود را حاضر کردم برای فدای اسلام. آدمِ از جانگذشته خیلی کارها میتواند بکند. مشروطهای که از دیگ پلو سفارت انگلیس سر بیرون بیاورد، به درد ما ایرانیها نمیخورد!»
#کتاب | نهضت روحانیون ایران
مرحوم حجتالاسلام علی دوانی
@ammar_nevesht
«زهیر و شمر هر دو، هم در کربلا بودند و هم در صفین. در جنگ صفین، زهیر در کنار معاویه بود و شمر در کنار امیرالمومنین. زهیر در هر دو میدان صفین و کربلا بنا بر فطرت عمل کرد و شمر در هر دو، بنا بر طبیعت.
زهیر در صفین به امر فطرتش رفته بود؛ چون میخواست به خاطر مظلوم با ظالم بجنگد، اما ظالم را اشتباه گرفته بود. شمر هم در هر دو میدان به دنبال قدرت بود. او هم اشتباه کرده بود و خیال میکرد که در کنار علی علیه السلام به قدرت دست پیدا میکند. هر دو در میدان کربلا اشتباهشان را اصلاح کردند. آنچه اساسی است این است که انسان همهی زینتهای دنیا را فدای فطرت کند. امنیت بزرگترین زینت این حیات است. انسان باید ناامنی در کنار خدا را بر امنیت در مقابل خدا ترجیح دهد.
شمر در عصر تاسوعا صدا زد: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنَا؟» (فرزندان خواهر ما کجایند؟) حضرت عباس علیهالسلام جوابی نداد. امام حسین علیهالسلام به برادرش عباس فرمود: «أَجِيبُوهُ وَ إِنْ كَانَ فَاسِقاً» (پاسخش را بدهید، اگرچه فاسق است؛) یعنی با اینکه میدانید فاسق است و نمیخواهید جوابش را بدهید، ولی باید جوابش را بدهید.
حضرت عباس علیهالسلام به ناچار گفت: چه میگویی؟ شمر گفت: من برای تو و برادرهایت امان آوردهام. حضرت عباس علیهالسلام اماننامهی او را رد کرد. او امنیت در کنار شمر، عبیدالله و یزید را نخواست و ناامنی در کنار ذُریّهی پیامبر صلیاللهعلیهوآله را برگزید. درواقع میگوید: راحتی، آزادی، امنیت، شهرت، قدرت، عزّت، همه فدای تو!»
#کتاب | آئینهی تمامنما
مرحوم آیتالله حائری شیرازی | صفحه ۱۱۲
@ammar_nevesht