هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : سختترین نقشها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی!
✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا.
آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی میسپرد. تا میتوانست همهی کارهایش را خودش انجام میداد و زحمت به بچهها نمیداد.
• کمی پیرتر که شد نیازش به بچهها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور میشد به بچهها بسپرد.
همه بچهها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچههایش به یکی از پسرهایش میسپرد. او هر روز عصرها میآمد خانهی عزیزجان و کارهایش را سامان میداد و باهم چای و فَتیر میخوردند و نماز مغربش را که میخواند میرفت سر زندگی خودش.
• همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچههای عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیکتر است.
• تا اینکه یکروز عزیزجان بیآنکه بپرسم در میان گپ و گفتهای شیرینش جواب مرا هم داد :
«غلامرضا» تهتغاری ناخواستهی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن میفهمم او نعمت خاص خدا برای من بود.
میدانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر میکند که کمتر اتفاق میافتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین ماندهای دارم.... خودش جلو جلو حدس میزند و کارهایم را انجام میدهد.
اما بعضی وقتها که میخواهم به او چیزی بگویم: انگار همهی تنش گوش میشود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد.
او همیشه عصرها میآید مینشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم.
اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش مییابد و میخرد.
• بیست سال از اون روز گذشت!
سحر امروز گوشهی حرم نشسته بودم و با خودم میگفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری!
• «غلامرضا»های تو چجوریاند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر میکنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری میتواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد.
√ «غلامرضا»های تو همانهاییاند که همیشه سهم سختترین کارها را سریعتر برمیدارند که تو خجالت کسی را نکشی!
√ اینگونه میشود که میشوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِشان از همه بیشتر میشود.
✘ شبهای قدر هم که روزیها تقسیم میشوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را بردهاند و بالاترین و سختترین نقشها را گرفتهاند.
کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ...
#رسانه_عمار 🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2067792066Cff78302135