eitaa logo
خانواده امن
196 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
9 فایل
با لمس آدرسهای زیر عضو کانالهای ما در تلگرام و ایتا شوید: تفسیر قرآن: @alquran_ir نهج البلاغه: @nahj_ir صحیفه سجادیه: @sahifeh_ir اخلاق، اوج نیاز @nyaz_ir عرفان، اوج ناز @nazz_ir خانواده امن در ایتا @amn_org بیداری در ایتا @bidary_ir مدیریت: @bidaryir
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🌹❣ ای درباره اول وقت ❣🌹❣صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم. ❣🌹❣راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت: به تو مي گويم نگهدار! راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم. ❣🌹❣خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟ ❣🌹❣گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم. تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟ ❣🌹❣گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس ميخواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. ❣🌹❣ براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، ❣🌹❣ آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راهآمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت) ❣🌹❣ طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، ❣🌹❣در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندساله‌ام از بين مي رود و خيلي نگران بودم. ❣🌹❣يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم. ❣🌹❣پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن! ❣🌹❣چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: «تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!» ❣🌹❣ و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك مي‌ريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من. منبع:📚 - نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزي، ص 85
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 یمن را دریاب ... ! 🌼🌼🌼 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🌼🌼🌼پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. 🌼🌼🌼این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». 🌼🌼🌼اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. 🌼🌼🌼باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @amn_org
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴یک پسرجوان۲۵ساله تازه داماد 🏴🏴🏴دراثــرسانحه تصادف دوهفته اے توکما بود... ولی روز۲۹دی تموم کردودستگاه هاروازش جدا کردن... 🏴🏴🏴مادرش مثل هرروزداشت باامیدوارد بیمارستان میشد ولــے چشمای گریون اطرافیانش خبرمرگ جوان تازه دامادش روبهش دادن به سمت درب بیمارستان به طرف عکسایی که ازشهدا اونجازده بودن دوید... بزرگ ترین اونها عکس شهیدابراهیم هادی بود... مادراون پسر حدودیک ساعتی، اونجا زجه زد 🏴🏴🏴میگف من بالاسرجنازه جوانم نمیرم... ازشهدا گلایه کرد میگف دیگه به شمااعتقادی ندارم،میگف روزقیامت پیش حضرت زهرا(س)شکایتتون رومیکنم... 🏴🏴🏴کلماتی که ازدهانش خارج میشد کنترل نشده بودن... اون دوهفته هر روزش را با؛ نیابت ازپنج شهید بالاسرپسرش میرفت... نذرونیاز وختم هایش بااسم مبارک شهدا رقم میخورد 🏴🏴🏴همینطورکه داشت به شهــدا بدوبیراه میگفت وازسرناامیدی ازاوناشکایت میکرد... 🏴🏴🏴ناگهان دخترش بافریاد وخنده وگریه باحالتی عجیب فریادمیزد مامـــان حسین برگشته داره نفس میکشه... 🏴🏴🏴پسرش به لطف ومعجزه شهدا؛برگشــت.. 🏴🏴🏴شهیدابراهیم هادی دیشب به خواب مادرحسین رفته بودوگفته بود: ماپسرت روبهت برگردوندیم،فقط توروخدا پیش حضرت زهرا(س)ازماشکایت نکن ماپیش این خانم آبروداریم... 🏴🏴🏴ایناروگفتم که بیشترباورکنیم،شهدا زنده اند مارومی بینن... هرروزمون با نام یک شهید باشه... تا ...زندگیمون شهدایی بشه 🏴🏴🏴 اے به یادماندنی ۹۸/۱۰/۲۹ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @amn_org