41.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی حضرت سلیمان
🇮🇷 فصل ۲ ، قسمت دوم
🇮🇷 مناسب برای همه سنین غیر از خردسالان
@amoomolla
#پیامبران #قصه_های_قرآنی #داستان_پیامبران
#فرمانروایان_مقدس #حضرت_سلیمان
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون اتل متل یه جنگل
🇮🇷 این داستان : بهترین دوست دنیا
@amoomolla
#کارتون #انیمیشن #اتل_متل_یه_جنگل
محتوای تربیت کودک
🌷 معمای مذهبی 🌷 ۱. حشره سوره نحل ؟! ۲. قدردانی کردن ؟! ۳. مادر امام صادق علیه السلام ؟! ۴. سوره خور
🌷 پاسخ معمای مذهبی 🌷
۱. حشره سوره نحل ؟!
👈 زنبور عسل
۲. قدردانی کردن ؟!
👈 تشکر
۳. مادر امام صادق علیه السلام ؟!
👈 ام فروه
۴. سوره خوردنی ؟!
👈 تین
۵. راستگو ؟!
👈 صادق
@amoomolla
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت هفدهم
🌟 روز به روز ، جمعیت ما در سیاره سیسون ،
🌟 زیادتر و زیادتر می شد .
🌟 و کنترل این همه جن ، سخت بود .
🌟 به بزرگان جن پیشنهاد دادم
🌟 که یک سری قوانین نوشته شود
🌟 و به مردم بدهیم تا رعایت کنند .
🌟 بزرگان ، از طرح من خوششان آمد
🌟 و عده ای را مسئول اجرای قوانین کردند .
🌟 پس از اجرای آن طرح ،
🌟 نظم و انضباط بیشتری ، برقرار شد .
🌟 جن ها ، از فعالیت ها و تلاش های من ،
🌟 هم خیلی راضی بودند
🌟 و هم خیلی تعریف می کردند .
🌟 سپس پیشنهاد برگزاری شورا کردم
🌟 به این صورت که از هر قبیله ،
🌟 یک نفر در شورا حاضر شود ؛
🌟 و نسبت به مسائل جن ها و معیشت آنها ،
🌟 نظر و طرح و ایده بدهد .
🌟 در یکی از آن جلسه ها ،
🌟 یکی از بزرگان ،
🌟 سوالاتی در مورد اسلام و شیعه کرد .
🌟 پس از شنیدن پاسخ های متفاوت ،
🌟 تنها پاسخ من او را قانع کرد .
🌟 و سپس مسلمان و شیعه شد .
🌟 تعریف مردم از خوبی های من ،
🌟 و محبت شان به من ،
🌟 روز به روز بیشتر می شد .
🌟 یک روز که در حال خواندن نماز بودم
🌟 احساس کردم که تنها نیستم
🌟 پس از اتمام نمازم ، به پشتم نگاه کردم
🌟 و پدرم را دیدم که با یک لبخند زیبا ،
🌟 دم در ایستاده بود و به من نگاه می کرد .
🌟 منم لبخندی زدم و گفتم :
🌷 چی شده بابا
🍂 گفت : هیچی
🍂 دارم به بهترین بنده خدا ، نگاه می کنم .
🍂 منو بگو که همه عمرم ،
🍂 در راه منحرف کردن مردم گذشت
🍂 ولی تو انگار می خواهی
🍂 کار مرا خراب کنی
🍂 و همه مردم را هدایت کنی
🌟 پدر کمی مکث کرد و سپس گفت :
🍂 هیدرا !؟
🌷 گفتم : بله پدر جان
🍂 گفت : من بهت افتخار می کنم
🌷 منم لبخندی زدم و گفتم :
🌷 ممنون بابا جان
🌷 من هر چی بودم و هر چی شدم
🌷 به خاطر وجود شما بوده
🌷 به خاطر تربیت خوب شما بوده
🌷 به خاطر عشق و محبت های شما بوده
🌟 پدر گریه کرد و گفت :
🍂 دروغ نگو پسر ،
🍂 خودت بهتر می دونی
🍂 که اینطور نیست
🍂 تو اگر عزیز خدا و مردم شدی
🍂 به خاطر محبت اهل بیت بوده
🍂 چقدر به انتظار احمد و هیدرا بودی
🍂 و از انتظار خسته نشدی
🍂 و ما فقط تو را مسخره می کردیم
🍂 اما حالا تو پیروز شدی و ما مغلوب .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌸 بعضی از والدین ، پس از گذر زمان ،
🌸 و با رسیدن فرزندشان به دوران نوجوانی
🌸 به این باور میرسند
🌸 که مسیر تربیت را به اشتباه رفتهاند
🌸 و از عدم اهتمام به تربیت فرزندان خود ،
🌸 متأسف و رنجورند .
🌸 آنها از این نکته غافل بودند
🌸 که بهترین زمانهایی را ،
🌸 که فرصت تربیت داشتند ،
🌸 به خرید اشیا و اسباب بازی بسنده کردند
🌸 و تربیت را در پول و کفش و لباس و خوراکی و اسباب بازی های گران قیمت ، دیدند .
🌸 و از اصل تربیت آنها ، غافل شدند .
🔮 @amoomolla
#تربیت_فرزند #تربیت_دینی_فرزند
43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی حضرت سلیمان
🇮🇷 فصل ۲ ، قسمت سوم
🇮🇷 مناسب برای همه سنین غیر از خردسالان
@amoomolla
#پیامبران #قصه_های_قرآنی #داستان_پیامبران
#فرمانروایان_مقدس #حضرت_سلیمان
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت هجدهم
🌟 پدرم لبخندی زد و گفت :
🍂 من می خواهم شیعه شوم ، چکار کنم ؟!
🌟 من نیز با تعجب ، به پدر نگاه کردم و گفتم :
🌷 الهی قربونتون برم ، جدی میگین ؟! ...
🌟 بعد از شیعه شدن پدرم ،
🌟 همه برادرانم نیز شیعه شدند .
🌟 و همین اتفاق باعث شد
🌟 که یک سوم جمعیت ، شیعه شوند .
🌟 یک روز که مشغول کشاورزی بودم
🌟 صدای جیغ زنانه شنیدم
🌟 به اطرافم نگاه کردم
🌟 از دور ، چندتا جن دیدم
🌟 که به طرف کوه ها می دویدند .
🌟 و یک چیزی مثل گونی ،
🌟 با خود حمل می کردند .
🌟 به طرفشان پرواز کردم .
🌟 از دور تعقیبشان کردم .
🌟 در منطقه چهارکوه ایستادند .
🌟 چارکوه ، منطقه ای بود ؛
🌟 که چهارتا کوه به صورت ضربدری ،
🌟 کنار هم قرار داشتند .
🌟 آنان وسط کوه ها ، برای خودشان ،
🌟 خانه ای درست کرده بودند .
🌟 گونی را باز کردند .
🌟 و دختری را از آن ، بیرون آوردند .
🌟 تا تاریک شدن هوا ،
🌟 حدود هشت ساعت دیگه مانده بود .
🌟 روی یکی از کوه ها دراز کشیدم ،
🌟 و منتظر ماندم که هوا تاریک شود .
🌟 تصمیم گرفتم بخوابم
🌟 تا شب که برای نجات دختر رفتم ،
🌟 لااقل خسته و کسل نباشم .
🌟 چشمانم را بستم ؛ و تا تاریک شدن هوا ،
🌟 چند بار از خواب پریدم ؛ و دوباره خوابیدم .
🌟 هوا کاملا تاریک شد ؛
🌟 وقتی مطمئن شدم که همه خوابیدند ؛
🌟 به پایین کوه رفتم ؛
🌟 و همه جا را به دنبال دختره ، گشتم .
🌟 او را در یکی از اتاق ها ؛ پیدا کردم
🌟 اتاقی که یک نگهبان داشت
🌟 و از بیرون اتاق مراقبت می کرد .
🌟 نگهبان را بیهوش کردم ؛
🌟 و کلیدها را از او گرفتم .
🌟 سپس در را باز کردم ؛
🌟 دختره گفت : تو کی هستی ؟!
🌷 بهش گفتم : زود بیا بیرون
🌷 آمدم نجاتت بدهم
🌟 دختره بیرون آمد ؛
🌟 و روشنایی به صورت او زد ؛
🌟 صورتش که روشن شد ، شناختمش ؛
🌟 دختر کسّال بود .
🌟 همان دختری که در بازار دیدم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت نوزدهم
🌟 من و دختر کسّال ،
🌟 به طرف در خروجی رفتیم .
🌟 هنوز از خانه دزدان بیرون نرفتیم
🌟 که همه بیدار شدند ؛
🌟 و ما را محاصره کردند .
🌟 دختر را از خانه بیرون انداختم
🌟 و به او گفتم که از آنجا دور شود .
🌟 در را پشت سرش محکم بستم .
🌟 تا دزدان نتوانند دنبال دختره بروند .
🌟 من هم در را محکم گرفتم .
🌟 تا کسی نتواند در را باز کند .
🌟 رئیس دزدان مرا شناخت و گفت :
♨️ هیدرا تویی !؟
♨️ می خواهی قهرمان بشی ؟!
♨️ روزها ما را نصیحت می کنی ،
♨️ و شب ها به نجات مردم می پردازی ؟!
🌟 سپس به دوستانش گفت :
♨️ او را بکشید
🌟 من تک و تنها ، با آنان درگیر شدم .
🌟 مبارزه خیلی بدی بود .
🌟 یکی می زدم و ده تا می خوردم
🌟 هر کس که می خواست ،
🌟 درب بیرونی را باز کند ؛
🌟 من جلوی او را می گرفتم
🌟 و او را به عقب می کشیدم .
🌟 محکم خود را به در چسباندم
🌟 آنقدر مرا زدند تا اینکه بیهوش شدم .
🌟 بیدار که شدم ؛
🌟 خود را در اتاق ، زندانی دیدم .
🌟 بعد از دو روز ، صدای دعوا شنیدم .
🌟 صدای شکستنی و فریاد شنیدم .
🌟 ناگهان درب اتاقی که در آن بودم ، باز شد
🌟 آرام که سرم را بلند کردم ،
🌟 دختر کسال را دیدم .
🌟 با تعجب گفتم :
🌷 شما اینجا چکار می کنی
🌷 چرا برگشتی ؟!
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla