eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه 🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ، 🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات 🌟 مشغول بود 🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت 🌟 به رویش باز می شد . 🌟 بعد از این دو علم ، 🌟 به سراغ علم طب رفت . 🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی 🌟 در مورد طب مطالعه کرد . 🌟 و فهمیدم که این علم نیز ، 🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست 🌟 و بعد از مدت کوتاهی ، 🌟 در آن تبحر یافت . 🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان 🌟 نزد او این علم را می آموختند . 🌟 در کنار این علم ها ، 🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد . 🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود . 🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ، 🌟 روی آورد . 🌟 و به مدت یک سال و نیم ، 🌟 منطق و فلسفه خواند . 🌟 و در تمام این مدت ، 🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود . 🌟 شب تا صبح بیدار بود 🌟 و روز تا شب نمی آسود . 🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ، 🌟 به کار دیگری نمی پرداخت . 🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد 🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت 🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد 🌟 حتی گاهی یادش می رفت 🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد 🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ، 🌟 او را از پا در می آورد . 🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی 🌟 و شربت می خورد 🌟 تا نیروی تازه به دست آورد 🌟 و دوباره 🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه 🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ، 🌟 وقتی طلاب ، 🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ، 🌟 سیدنعمت الله جزایری ، 🌟 در حجره اش می ماند 🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد 🌟 بعد از نماز صبح ، 🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت 🌟 و لحظه ای می خوابید 🌟 تا آفتاب طلوع می کرد 🌟 سپس تا ظهر ، 🌟 به دانش آموزانش درس می داد 🌟 و بعدازظهر هم 🌟 به سراغ درس خودش می رفت 🌟 و درس می خواند . 🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد 🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت 🌟 و می خورد . 🌟 آن زمان برق و لامپ نبود 🌟 و چراغها ، 🌟 با نفت و روغن کار می کردند 🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود 🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت 🌟 اتاقی بلند گرفت 🌟 که درهای متعدد داشت 🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند 🌟 و زمانی که ماه دور می زد ، 🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ، 🌟 باز می کرد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کتابدار کوچولو 🍎 یکی بود یکی نبود ، 🍎 غیر از خدا هیچ‌ کس نبود 🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی 🍎 که خیلی به کتاب خواندن 🍎 علاقه داشت . 🍎 او هر روز ، چند تا کتاب می‌خواند 🍎 و چیزهای زیادی یاد می‌گرفت . 🍎 دوستانش ، چون می دانستند 🍎 او به کتاب علاقه دارد ، 🍎 هر سال در روز تولدش ، 🍎 به او کتاب هدیه می‌ دادند . 🍎 پدر و مادرش نیز ، 🍎 هر وقت به بازار می‌رفتند 🍎 و می‌ دیدند کتاب تازه ای چاپ شده 🍎 که برای او خوب و مناسب بود 🍎 آن را برایش می‌خریدند . 🍎 نقلی ، کتابها را با دقت می‌خواند 🍎 و سپس آنها را ، 🍎 در یک قفسه می‌ گذاشت . 🍎 تعداد کتاب‌هایش آن‌ قدر زیاد شده 🍎 که دیگر در قفسه جا نمی‌شوند . 🍎 او به فکر افتاد 🍎 تا قفسه‌ی دیگری تهیه کند ، 🍎 اما برای قفسه‌ی جدید ، 🍎 جای کافی نداشت . 🍎 در فکر این بود 🍎 که با کتاب‌هایش چکار کند 🍎 که ناگهان صدای در آمد . 🍎 در را باز کرد . 🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود . 🍎 او معلم مدرسه‌ی جنگل بود . 🍎 او به نقلی گفت : 🦌 دختر قشنگم ! 🦌 من خیلی خوشحالم که می‌بینم 🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛ 🦌 دلم می‌خواهد بقیه‌ی بچه‌ها هم 🦌 مثل تو کتاب بخوانند . 🦌 ولی ما توی جنگل ، 🦌 کتابخانه‌ی عمومی نداریم . 🦌 من تصمیم گرفتم 🦌 یک کتابخانه‌ی عمومی درست کنم 🦌 و در آن کتاب‌های خوبی بگذارم 🦌 تا همه‌ی بچه‌ها بتوانند 🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند . 🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 بله خوشحال میشم 🍎 آهو خانم ، 🍎 به قفسه‌ی کتاب‌ نقلی اشاره کرد 🍎 و گفت : 🦌 می‌ بینم کتاب‌های زیادی داری . 🦌 وقتی کتابی را می‌خوانی ، 🦌 با آن کتاب ، چه می‌کنی ؟ 🍎 نقلی جواب داد : 🐇 هیچی ، می‌ چینم توی قفسه‌ی 🐇 تا خراب و کثیف نشود . 🍎 آهو خانم گفت : 🦌 نظرت چیه که این کتاب‌ها را 🦌 در کتابخانه عمومی بذاری 🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 خوبه موافقم . 🐇 با کمال میل به شما کمک می‌کنم . 🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند . 🍎 به همه‌ی حیوانات اطلاع دادند 🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند . 🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب‌های اضافی خود را آوردند 🍎 و به کتابخانه هدیه کردند . 🍎 قفسه ها پر از کتاب شد . 🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه . 🍎 او به حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب امانت می‌ داد 🍎 و آنها را راهنمایی می‌ کرد 🍎 تا کتاب‌هایی که لازم دارند را ، 🍎 بگیرند و بخوانند . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و سوم 💎 شیعه فاطمه ، 💎 از طرف سمت راست ماموران ، 💎 و فرامرز و گربه هایش نیز ، 💎 از طرف چپ آنان ، به سمت سمیه رفتند . 💎 فرامرز ، انسان شد 💎 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 💎 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش ، 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 💎 شیعه فاطمه هم با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 💎 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 💎 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 💎 فرامرز ، دختران را ، 💎 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 💎 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 💎 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 💎 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 💎 دوید و روی سرامیک لیز خورد 💎 دو نفر را ، با پا زد و به زمین انداخت . 💎 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 💎 و دوباره با پایش ، لگدی به نفر سوم زد 💎 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 💎 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 💎 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 💎 فرامرز ، 💎 همه دختران را ، سوار اتوبوس کرد 💎 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 💎 هاشم نیز ، پشت در خانه امن ، 💎 منتظر آمدن اتوبوس بود 💎 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 💎 در را برای آنها باز کرد . 💎 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 💎 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 💎 سپس برای سمیه و دختران ، 💎 پاسپورت درست کردند 💎 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند . 💎 سپس از ترکیه ، 💎 آنها را به کشورهای خودشان ، فرستادند . 💎 دختران ایرانی نیز ، 💎 با بچه های سپاه ، به ایران برگشتند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر 🌟 یک روز پیامبر اکرم ، 🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند 🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد 🌟 سپس امام علی ، فاطمه ، 🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ، 🌟 و کساء را بر خود کشیدند 🌟 و سپس فرمودند : 🦋 بار خدایا ! 🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ، 🦋 آزار و ناراحتى اینان ، 🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ، 🦋 پس رجس و آلودگى را ، 🦋 از وجود اینان زائل نما 🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما 🌟 امّ سلمه نیز 🌟 با شنیدن این کلمات 🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد : 🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟ 🌟 پیامبر فرمودند : 🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ، 🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ، 🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ، 🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین 🌹 نازل شده است ، 🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست . 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت 🌟 ابن عباس می گوید : 💎 وقتی آیه مودت نازل شد ، 💎 به رسول خدا عرض کردم 💎 این کسانی که مودت و محبت آنها 💎 واجب شده ، کیستند؟ 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین 🕋 علیهم السلام 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه نابینا 🌟 روزی شخص نابینایی 🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد 🌟 و اجازه ورود خواست . 🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 چرا خودت را از او می‌ پوشانی ، 🕋 او که تو را نمی‌بیند ؟ 🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد : 🦋 او مرا نمی‌بیند ، 🦋 اما من که او را می بینم . 🦋 و او اگر چه مرا نمی‌ بیند 🦋 ولی بوی مرا که حس می‌کند ✍ امیرالمؤمنین علی علیه‌ السلام 📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱ 🎼 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و چهارم .💎 در فرودگاه ، 💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ، 💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند 💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند . 💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ، 💎 از سمیه استقبال کردند . 💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت 💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد 💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد 💎 اشک در چشمانش جاری شد . 💎 بُغض در گلویش جمع شد . 💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت . 💎 و زار زار گریه کرد و گفت : 🌹 کجا بودی دختر ؟!! 🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟ 🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟! 💎 مرضیه نیز گریه کنان ، 💎 محکم سمیه را فشرد و گفت : 🌸 آره می دونم 🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم 💎 سمیه گفت : 🌹 دیگه همه چی تموم شد 🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت 💎 فردای آن روز ، 💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، 💎 دعوت کردند . 💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت . 💎 آدرس یک مسجد بود 💎 سمیه وارد آن مسجد شد . 💎 دو نفر دم در ایستاده بودند . 💎 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت : 🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی 🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید 🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من 💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد 💎 که در حال پرواز کردن بود 💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد . 💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ، 💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد 💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 💎 که تبدیل به انسان شد . 💎 سمیه گفت : 🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 خدمتگزار شما هستم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان 🍁 مسافران یک کشتی ، 🍁 همه شاد و خرم ، 🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند 🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود . 🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت . 🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند 🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند 🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند . 🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند 🍁 بچه ها هم مثل همیشه ، 🍁 در حال بازی و دویدن بودند . 🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد . 🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ، 🍁 به خود می پیچید . 🍁 مست و دیوانه وار ، 🍁 این طرف و آنطرف می رفت . 🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند 🍁 بچه‌ ها ، به آغوش پدر و مادرشان ، 🍁 پناه بردند . 🍁 ناخدا و ملوانان ، 🍁 همه تلاش خود را می کردند 🍁 تا کشتی را مهار کنند . 🍁 سپس به مردم گفت : ☀️ دیگر هیچ امیدی نیست ☀️ و فقط باید دعا کرد . 🍁 مسافران همه نگران بودند . 🍁 ناگهان متوجه شدند 🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ، 🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود . ☘ نام او حکیم بزرگمهر بود . 🍁 به او گفتند : ☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟ 🍁 بزرگمهر نیز گفت : ☀️ شما هم نگران نباشید ☀️ من مطمئنم که خداوند ، ☀️ ما را نجات می دهد . ☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده ☀️ و خدا را یاد کنید . 🍁 سرانجام همان گونه شد 🍁 که او گفته بود 🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید 🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند 🍁 و با خوشحالی گفتند : ☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟ ☘ از کجا می دانستی ☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟ 🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت : ☀️ من هم مثل شما نمی دانستم . ☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم . ☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم ☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم ☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید . 🕋 عزیزان من ! 🕋 در همه حال آرام باشید . 🕋 و به دیگران آرامش بدهید . 🕋 همیشه امیدوار باشید . 🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید ! 🇮🇷 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار 🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم 🌟 تا خانه‌ ای کوچک پیدا کردیم 🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛ 🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم . 🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم 🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد 🌟 که کمکم کند . 🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی 🌟 صاحبخانه گفت : 💎 مشکلی برایم پیش آمده 💎 خواهش می کنم 💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم . 🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم ! 🌟 دست از پا درازتر برگشتیم . 🌟 از همه شاکی بودم . 🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی 🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت 🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم 🌟 و دیگر هیچ نگفت . 🌟 منم خندیدم . 🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم 🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ، 🌟 چرا شاکی نیست 🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند 🌟 چون برای خدا کار کرده بود 🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت 🌟 کار اگر برای خدا باشد 🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند 🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد 🌟 کاری که برای خدا انجام شود 🌟 هیچ وقت گم نمی شود . 🌟 زنم گفت : 🦢 خب از این به بعد ، 🦢 منم برای خدا کار می کنم 🦢 برای خدا آشپزی می کنم ، 🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم 🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم 🦢 برای خدا شوهرداری می کنم 🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و... 🌟 ناگهان پسرم گفت : 🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم 🦆 برای خدا مشق بنویسم 🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و... 🌟 همگی خندیدیم و گفتیم : 🌸 بله که میشه 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه پایان سرطان 🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶ 🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی 🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه 🌸 پایان سیطره داعش 🌸 بر سرزمین‌های اسلامی را ، 🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد . 🌸 در همان زمان ، 🌸 رهبر انقلاب اسلامی ، 🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ، 🌸 این چنین پاسخ دادند : 🕋 شما با متلاشی ساختنِ 🕋 این توده‌ی سرطانی و مهلک ، 🕋 نه فقط به کشور‌های منطقه 🕋 و به جهان اسلام ، 🕋 بلکه به همه‌ی ملت‌ها 🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۵ 🌷 دختر پوشیه پوش ، 🌷 توسط چند نفر اراذل اوباش مسلح ، 🌷 محاصره شده بود . 🌷 او با ناراحتی ، 🌷 به دختری که کشته شده بود ، 🌷 نگاه می کرد . 🌷 یکی از آن اراذل اوباش ، 🌷 اسلحه اش را ، 🌷 به طرف سمیه گرفته بود 🌷 و می خواست او را نیز بکشد . 🌷 ناگهان دختر شگفت انگیز ، 🌷 پروازکنان ، سر رسید 🌷 و بر بالای سر آنان قرار گرفت . 🌷 پسر گربه ای نیز ، 🌷 از پشت بام ها ، 🌷 خود را به سمیه رساند . 🌷 فرامرز ، 🌷 به طرف کسی که اسلحه دارد 🌷 و می خواست سمیه را بکشد ، پرید . 🌷 ابتدا به صورت او چنگ زد 🌷 و سپس تبدیل به انسان شد 🌷 اسلحه او را گرفت 🌷 و به طرف پای افراد دیگر ، 🌷 تیراندازی کرد . 🌷 شیعه فاطمه نیز ، 🌷 به چند نفر دیگر از آنها حمله نمود . 🌷 سمیه ، هنوز مات و مبهوت ، 🌷 به دختر کشته شده نگاه می کرد 🌷 ناگهان فرامرز داد زد : 🐈 خانم سیاحی مراقب باش 🌷 سمیه به خودش آمد 🌷 دید یک چاقو ، کنار چشمش بود 🌷 یکی از آن اراذل ، چاقویش را ، 🌷 به طرف سمیه پرتاب کرد 🌷 و شیعه فاطمه ، آن چاقو را ، 🌷 در هوا نگه داشت . 🌷 همان کسی که چاقویش را پرتاب کرد 🌷 می خواهد نزدیک سمیه شود 🌷 سمیه ، چاقو را گرفت 🌷 و به طرف او دوید و پرید 🌷 و با لگد و مشت ، و با دسته چاقو ، 🌷 او را زد و از پا انداخت . 🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🌷 با مزاحمان مبارزه کردند . 🌷 همه آنها را ، زنده دستگیر کردند . 🌷 و تحویل پلیس دادند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کاپشن 💎 یکی از قهرمانان ملی ما ، 💎 شهید مصطفی چمران است . 💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو 💎 داشت به خانه شان بر می گشت ، 💎 هوا خیلی سرد بود 💎 و برف شدیدی می بارید . 💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ، 💎 به یک فقیری افتاد . 💎 او در یک گوشه خیابان نشسته 💎 و داشت از سرما می لرزید . 💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ، 💎 برای خوابیدن نداشت . 💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ، 💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت . 💎 دلش می خواست برای او ، 💎 یک کاری بکند ، 💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ، 💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد . 💎 خیلی فکر کرد… 💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید 💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید 💎 خیلی غصه دار شد 💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد 💎 به خانه رسید 💎 و آرام در رختخوابش خوابید . 💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد . 💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید 💎 فردا ، صبح اول وقت ، 💎 به مسجد محله رفت . 💎 و دوستانش را جمع کرد 💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ، 💎 برایشان تعریف کرد . 💎 مصطفی گفت : 🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان 🌹 تنهایی برای آن نیازمند ، 🌹 لباس تهیه کنیم ، 🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه 🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم 🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم 💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند 💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند 💎 به بازار رفتند 💎 و یک کاپشن گرم خریدند . 💎 آن را کادو کردند 💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند . 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۴۰ هزار تومان 🔸 استفاده از برنامه های سین زنی 🔹 مطلقا جایز نیست . 🦋 اگه موافقی 🦋 به آیدی زیر پیام بده تا بهت بنر بده 🆔 @dezfoool ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 کاری مشترک 📲 بین کانال مسابقه سین زنی ✅ @seen_game 📲 و کانال محتوای تربیت کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پهلوان پوریا 🌟 در زمان های قدیم ، 🌟 یک زورخانه قشنگ بود 🌟 زورخانه، پهلوان های زیادی داشت 🌟 پهلوان ها ، 🌟 هر روز برای کشتی گرفتن ، 🌟 به زورخانه می آمدند . 🌟 یکی از این پهلوان ها ، 🌟 از بقیه قوی تر ، خوش اخلاق تر ، 🌟 و مهربان تر بود . 🌟 اسم او پهلوان پوریا بود . 🌟 هر کس که می خواست 🌟 زورش را اندازه بگیرد 🌟 با پهلوان پوریا کشتی می گرفت 🌟 کمتر کسی می توانست 🌟 پهلوان پوریا را شکست بدهد. 🌟 روزی از روزها پهلوان پوریا ، 🌟 وارد گود شد ، 🌟 خم شد و زمین را بوسید، 🌟 بسم الله گفت 🌟 و منتظر شد تا حریفش بیاید 🌟 و با هم مسابقه دهند . 🌟 پهلوان لاغری وارد گود شد. 🌟 همه تماشاچی ها ، 🌟 پهلوان پوریا را تشویق می کردند 🌟 وقتی پهلوان لاغر را دیدند 🌟 خندیدند و گفتند: ☘ پهلوان پوریا ☘ حتما او را شکست خواهد داد 🌟 مسابقه آغاز شد . 🌟 پهلوان پوریا تصمیم گرفت 🌟 برای اینکه آن پهلوان لاغر اندام 🌟 خجالت نکشد ، او را شکست ندهد. 🌟 مسابقه تمام شد. 🌟 و پهلوان لاغر برنده شد . 🌟 پهلوان لاغر ، 🌟 دست پهلوان پوریا را گرفت 🌟 تا از زمین بلند شود. 🌟 صدای همهمه ی تماشاچی ها 🌟 در زورخانه پیچید. 🌟 همه تعجب کرده بودند 🌟 که چرا پهلوان پوریا شکست خورد. 🌟 اما پهلوان پوریا با خوشحالی 🌟 از زورخانه بیرون آمد 🌟 و خدا را شکر کرد که توانست 🌟 مراقب ضعیف تر از خودش باشد 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای 💪🏻 علی لندی قهرمان ایذه‌ای ، 💪🏻 نوجوانی بود 💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت 💪🏻 او یک روز برای مهمانی ، 💪🏻 به خانه خاله اش رفت . 💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ، 💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💪🏻 و به دنبال آن ، 💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد 💪🏻 که کمک می خواستند . 💪🏻 علی لندی قهرمان ، 💪🏻 به سرعت کفش‌ خود را پوشید 💪🏻 و از خانه بیرون آمد . 💪🏻 به دنبال صدا رفت . 💪🏻 سپس متوجه شد 💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته 💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ، 💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند . 💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا 💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می‌ شود 💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود 💪🏻 آن دو زن را ، 💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم
تا اینجای مسابقه : شرکت کننده ۱ 👈 ۳۲ سین شرکت کننده ۲ 👈 ۲۳ سین شرکت کننده ۳ 👈 ۲۳ سین شرکت کننده ۴ 👈 ۲۵ سین شرکت کننده ۵ 👈 ۲۸ سین شرکت کننده ۶ 👈 ۴۲ سین شرکت کننده ۷ 👈 ۶۰ سین شرکت کننده ۸ 👈 ۱۹۰۰ سین شرکت کننده ۹ 👈 ۸۲۴ سین شرکت کننده ۱۰ 👈 ۵۴۹ سین شرکت کننده ۱۱ 👈 ۹۰۱ سین شرکت کننده ۱۲ 👈 ۳۴۳ سین شرکت کننده ۱۳ 👈 ۴۱ سین شرکت کننده ۱۴ 👈 ۴۰ سین شرکت کننده ۱۵ 👈 ۱۳ سین شرکت کننده ۱۶ 👈 ۱۴ سین شرکت کننده ۱۷ 👈 ۱۷ سین ✅ بنرها در کانال مسابقه سین زنی 👇 💎 @seen_game
📙 داستان کوتاه پدر من و پدر مسعود 🌸 من و مسعود دوتا رفیق بودیم 🌸 که بهترین تفریح و لذت بچگی مان ، 🌸 مسجد و حلقات صالحین بود 🌸 همیشه بعد از نماز و کلاس 🌸 به اتاق بازی می رفتیم 🌸 فوتبال دستی ، دارت ، پینگ پنگ ، 🌸 تنیس و... بازی می کردیم 🌸 گاهی ما را به اردو یا استخر می بردند 🌸 همیشه برای رفتن به مسجد ، 🌸 لحظه شماری می کردیم 🌸 اما یک روز ، در اتاق بازی ، 🌸 بین بچه ها ، دعوا شد . 🌸 و من و مسعود زخمی شدیم 🌸 از فرداش ، دیگر بابام اجازه نداد 🌸 تا به مسجد بروم . 🌸 اما مسعود همچنان می رفت 🌸 از بابای مسعود خواهش کردم 🌸 که با پدرم صحبت کند ، 🌸 شاید بتواند او را راضی کند . 🌸 پدر مسعود ، خیلی مهربان بود 🌸 قبول کرد با پدرم حرف بزند 🌸 اما هرچه خواست پدرم را قانع کند 🌸 هر چه دلیل آورد 🌸 پدرم راضی نشد که نشد . 🌸 مهمترین دلیل پدرم این بود : 🔥 مسجدی که دعوا در آن باشد 🔥 نمی خواهم . 🔥 اگر بلایی سر بچه ام می آمد ، 🔥 کی می خواست جواب بدهد ؟! 🌸 پدر مسعود گفت : 🕋 اولاً آنها بچه اند ، 🕋 یک ساعت دعوا می کنند 🕋 یک ساعت دیگر هم آشتی می کنند 🕋 دوماً اگر این دلیل شماست 🕋 پس مدرسه هم نفرستش 🕋 و نگذار برای بازی 🕋 به کوچه و خیابان برود . 🕋 چون دعوا در مدرسه و خیابان 🕋 هم خیلی بیشتره ، هم خیلی بدتره 🕋 و هم خیلی خطرناک‌تر از مسجده 🌸 اما باز پدرم قانع نشد 🌸 سالها گذشت 🌸 مسعود ، به خاطر رفتن به مسجد 🌸 خیلی پیشرفت کرده بود 🌸 هم مهندس کشاورزی شده بود 🌸 هم معتمد محله 🌸 هم شورای شهر ، 🌸 هم خوش اخلاق و مهربون و... 🌸 اما من چی ؟! 🌸 از آن روز به بعد خیابانی شدم 🌸 الآن هم معتاد و دزد شدم 🌸 یک انگل جامعه 🌸 هیچ وقت پدرم را نمی بخشم 🌸 پدرم حق نداشت 🌸 مرا از بهترین و مهمترین 🌸 مرکز فرهنگی ( یعنی مسجد ) ، 🌸 دور کند 🌸 در حسرت آن روزها ، 🌸 از پدرم کینه به دل گرفتم 🌸 و در بدبختی خودم ، 🌸 او را مقصر می دانم . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه گلی 🌟 گلدسته محمدیان معروف به گلی 🌟 در زمان جنگ تحمیلی ، 🌟 به خاطر شغل شوهرش ، 🌟 که کارمند نیروی هوایی ارتش بود 🌟 در دزفول زندگی می کرد . 🌟 او نیز در شغل معلمی ، 🌟 مشغول تربیت بچه ها بود . 🌟 هواپیماهای صدام ، هر روز و شب ، 🌟 دزفول را بمباران می کردند . 🌟 و زندگی را بر مردم ، 🌟 سخت و دشوار نمودند . 🌟 یک روز پدر گلی ، برای دیدن او ، 🌟 به دزفول آمد . 🌟 متوجه شد که دخترش ، 🌟 در آن گرمای طاقت فرسای تابستان 🌟 در طول روز ، 🌟 لباسهای زیادی می پوشد . 🌟 و شب ها نیز ، 🌟 به لباس هایش می افزود . 🌟 حتی چادر به سر می کرد 🌟 و با حجاب کامل می خوابید . 🌟 پدرش خیلی تعجب کرد . 🌟 با خودش می گفت : 💎 ما که اینجا نامحرم نداریم 💎 پس چرا اینکار را می کند . 🌟 یک روز صبر پدر تمام شد 🌟 و دلیل این گونه لباس پوشیدن را 🌟 از دخترش پرسید . 🌟 گلی هم لبخندی زد و گفت : 🦋 بمباران است پدر جان 🦋 زمان مشخصی ندارد 🦋 و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد 🦋 اینجا بمباران شود و در زیر آوار بمانم 🦋 نمی خواهم زمانی که 🦋 برای بیرون آوردن من می آیند 🦋 حجابم کامل نباشد 🦋 چون کسانی که 🦋 برای برداشتن جنازه من ، 🦋 از زیر آوار می آیند نامحرم هستند . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۶ 🌷 یک روز قبل ، 🌷 سمیه در دانشگاه ، 🌷 مشغول صحبت با دوستانش بود 🌷 که ناگهان ، 🌷 خانمی با لباس و پوشش نامناسب ، 🌷 از کنار آنها گذشت . 🌷 سمیه ، از دوستانش خداحافظی کرد 🌷 و به طرف آن دخترک رفت . 🌷 بعد از سلام و احوالپرسی ، 🌷 با احترام از او خواست 🌷 تا پوشش خود را درست کند . 🍁 اما دختر گفت : 🍁 خب پوشش من چه اشکالی داره ؟! 🌷 سمیه گفت : 🌹 این پوشش شما ، مال خانه است 🌹 نه کوچه و خیابان . 🌹 با این پوشش ، 🌹 انگار داری به مردان ، 🌹 چراغ سبز نشان میدهی 🌹 که مزاحمت بشوند و اذیتت کنند 🌹 همه آقایان ، 🌹 که مذهبی و دل پاک نیستند 🌹 هستن بعضی مردها ، 🌹 که دلشان مریض است . 🌹 نگذار آنهایی که هوسباز و فاسدند 🌹 از تو سوءاستفاده کنند 🍁 دخترک به سمیه گفت : 🍁 آره همه اینها را می دانم 🍁 اتفاقا هر روز ، 🍁 پسرای اراذل اوباش و بی غیرت ، 🍁 مزاحم من می شوند و اذیتم می کنند 🍁 ولی من از سر لج این حکومت ، 🍁 دارم اینجوری می گردم 🌷 سمیه گفت : 🌹 هر جایی که بری ، 🌹 هر کشوری ، هر حکومتی ، هر دولتی 🌹 برای خودشان قانون دارند 🌹 بعضی قانون ها ، خوبند 🌹 بعضی قانون ها هم بدند . 🌹 مثل قانون حمل سلاح در آمریکا ، 🌹 که قتل های زیادی به پا کرده 🌹 و جان های زیادی را گرفت . 🌹 سالانه حدوداً ، ۴۰ هزار نفر ، 🌹 به خاطر سلاح ، کشته می شوند 🌹 یا مثل فرانسه ، 🌹 که قانون گذاشتند 🌹 کسی حق ندارد با حجاب باشد 🌹 به هر حال ، 🌹 احترام به قانون لازم است 🌹 تا هرج و مرج نشود 🌹 حجاب هم در کشور ما ، 🌹 یک قانون است و باید رعایت شود 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌟 یه گرگ و شتری ، 🌟 به خاطر بالا بودن اجاره‌ها 🌟 مشترکاً یک خونه را اجاره کرده 🌟 و هر روز صبح بچه‌هایشان را ، 🌟 تنها در خانه می‌ گذاشتند 🌟 و خودشان نیز 🌟 می‌ رفتند دنبال تهیه‌ی غذا . 🌟 یک روز گرگ ، زودتر و دست خالی 🌟 به خانه برگشت . 🌟 یکی از بچه‌ شترها را خورد . 🌟 وقتی شتر آمد . گرگ زود جلو دوید 🌟 و در حالی که سعی می‌کرد 🌟 توی صداش نگرانی پیدا باشه، 🌟 با مظلوم نمایی گفت: 🐕 رفیق ، یکی از بچه‌هامون نیست 🌟 شتر با هول و ترس گفت : 🐪 از بچه‌های من یا بچه های تو ؟ 🌟 گرگ قیافه‌ی حق به جانب ، 🌟 به خودش گرفت و گفت : 🐕 باز که از اون حرفا زدی! 🐕 ما که بنامون بر "وفاق" بود. 🐕 من و تو نداره؛ یکی از بچه‌های "ما" 🌟 شتر قانع شد و چیزی نگفت 🌟 و زندگی همچنان به خوبی و خوشی 🌟 ادامه پیدا کرد ؛ 🌟 فقط بدی‌اش این بود 🌟 که هر چند وقت یک بار ، 🌟 یکی از بچه‌شترها کم می‌شد؛ 🌟 و شتر ناراحت می‌شد‌؛ 🌟 اما چون وفاق ملی داشتند 🌟 چیزی نمی‌گفت . 🌹 امیرالمؤمنین علی عليه السلام می فرمایند : 🎭  كَثرَةُ الوِفاقِ ، نِفاقٌ 🎭  وفاقِ زياد ، [نشانه] نفاق است 📚 غرر الحكم : ۷۰۸۳ مراقبت لازم هست تا وفاق ملّی ، به نفاق ملّی تبدیل نشود والا جای جلّاد و شهید به راحتی عوض خواهد شد 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بسیجی 🌟 در یک روستای کوچک ، 🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد . 🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود 🌟 او به کمک کردن به دیگران ، 🌟 علاقه زیادی داشت . 🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود 🌟 تا به مردم روستا کمک کند . 🌟 یک روز ، 🌟 علی در حال بازی در کوچه بود 🌟 که پیرزنی را دید 🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند 🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت 🌟 و کیسه را از او گرفت . 🌟 پیرزن از کمک علی ، 🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد . 🌟 علی نیز از کمک به پیرزن 🌟 احساس بسیار خوبی داشت . 🌟 او متوجه شد 🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند 🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود. 🌟 سپس تصمیم گرفت 🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند . 🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است 🌟 که در زمینه های مختلف ، 🌟 به مردم کمک می کند . 🌟 علی می خواست از طریق بسیج 🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند . 🌟 علی در بسیج روستا 🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت . 🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ، 🌟 کمک به نیازمندان ، 🌟 حفظ محیط زیست و... 🌟 او همه کارهایش را ، 🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد . 🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد 🌟 و علی در حال کمک به مردم بود 🌟 او با تلاش فراوان توانست 🌟 جان یک کودک را نجات دهد . 🌟 این کار علی باعث شد 🌟 که همه مردم روستا از او ، 🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند . 🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد 🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد. 🌟 آقا علی معتقد بود 🌟 که کمک کردن به دیگران ، 🌟 زندگی را معنادارتر می کند . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۷ 🌷 سمیه به دختر بی حجاب گفت : 🌹 اگر ما خانم ها ، 🌹 قانون حجاب را رعایت نکنیم 🌹 افراد دیگر هم پیدا می شوند ، 🌹 که قوانین دیگر را زیر پا می گذارند 🌹 و رعایت نخواهند کرد 🌹 که متاسفانه چنین افرادی هستند 🌹 یک عده ، 🌹 قوانین راهنمایی و رانندگی را 🌹 زیر پا می گذارند 🌹 یک عده اختلاس و دزدی می کنند 🌹 یک عده رانت خواری می کنند 🌹 یک عده جنس ها را احتکار می کنند 🌹 یک عده از چراغ قرمز رد می شوند 🌹 یک عده کارمند هم ، 🌹 کار مراجعین را ، راه نمی اندازند 🌹 بانکها هم ، 🌹 به جای اینکه به فقرا وام بدهند 🌹 به جای اینکه به مردم ، 🌹 وام ازدواج و مسکن و اشتغال بدهند 🌹 پول‌های بیت المال و وام ها را ، 🌹 بین خودشان تقسیم می کنند 🌹 یا به کارمندان خودشان ، 🌹 خدمات و مزایا و کالا و... می دهند . 🌹 شهرداری ها هم ، اگر طبق قانون ، 🌹 آشغالها را جمع نکنند 🌹 شهرها و خیابان ها و کوچه ها ، 🌹 پر از آشغال و زباله می شوند 🌹 شرکت آب ، اگر آب ندهد 🌹 شرکت برق ، اگر برق ندهد 🌹 شرکت گاز ، اگر گاز ندهد 🌹 شرکت مخابرات ، 🌹 اگر خوب خدمات ندهد 🌹 و سایر افراد و ارگان ها ، 🌹 اگر به قانون احترام نگذارند 🌹 می دانی چه بلایی سر ما می آید ؟ 🌹 کشور ما ، جنگل می شود 🌹 همه جا ، پر از هرج و مرج می شود . 🌹 آیا حرف های مرا ، قبول داری یا نه ؟! 🍁 دخترک گفت : بله قبول دارم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla