📙 داستان کوتاه بسیجی
🌟 در یک روستای کوچک ،
🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد .
🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود
🌟 او به کمک کردن به دیگران ،
🌟 علاقه زیادی داشت .
🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود
🌟 تا به مردم روستا کمک کند .
🌟 یک روز ،
🌟 علی در حال بازی در کوچه بود
🌟 که پیرزنی را دید
🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند
🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت
🌟 و کیسه را از او گرفت .
🌟 پیرزن از کمک علی ،
🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد .
🌟 علی نیز از کمک به پیرزن
🌟 احساس بسیار خوبی داشت .
🌟 او متوجه شد
🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند
🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود.
🌟 سپس تصمیم گرفت
🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند .
🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است
🌟 که در زمینه های مختلف ،
🌟 به مردم کمک می کند .
🌟 علی می خواست از طریق بسیج
🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند .
🌟 علی در بسیج روستا
🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت .
🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ،
🌟 کمک به نیازمندان ،
🌟 حفظ محیط زیست و...
🌟 او همه کارهایش را ،
🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد .
🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد
🌟 و علی در حال کمک به مردم بود
🌟 او با تلاش فراوان توانست
🌟 جان یک کودک را نجات دهد .
🌟 این کار علی باعث شد
🌟 که همه مردم روستا از او ،
🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند .
🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد
🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد.
🌟 آقا علی معتقد بود
🌟 که کمک کردن به دیگران ،
🌟 زندگی را معنادارتر می کند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #بسیج