📙 داستان کاپشن
💎 یکی از قهرمانان ملی ما ،
💎 شهید مصطفی چمران است .
💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو
💎 داشت به خانه شان بر می گشت ،
💎 هوا خیلی سرد بود
💎 و برف شدیدی می بارید .
💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
💎 به یک فقیری افتاد .
💎 او در یک گوشه خیابان نشسته
💎 و داشت از سرما می لرزید .
💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ،
💎 برای خوابیدن نداشت .
💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ،
💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت .
💎 دلش می خواست برای او ،
💎 یک کاری بکند ،
💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد .
💎 خیلی فکر کرد…
💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید
💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید
💎 خیلی غصه دار شد
💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد
💎 به خانه رسید
💎 و آرام در رختخوابش خوابید .
💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد .
💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید
💎 فردا ، صبح اول وقت ،
💎 به مسجد محله رفت .
💎 و دوستانش را جمع کرد
💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ،
💎 برایشان تعریف کرد .
💎 مصطفی گفت :
🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان
🌹 تنهایی برای آن نیازمند ،
🌹 لباس تهیه کنیم ،
🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه
🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم
🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم
💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند
💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند
💎 به بازار رفتند
💎 و یک کاپشن گرم خریدند .
💎 آن را کادو کردند
💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #خدمت_به_خلق #قهرمان #شهید_چمران