🔴 یکی از خانواده هایی لبنانی که به منزلشان در جنوب لبنان برگشتند با این صحنه مواجه شدند
🔸نیروی حزب با گذاشتن مبلغی در کنار این نوشته بابت اینکه مجبور شده از خانه و وسائل آنها چند روز استفاده کنه عذر خواهی کرده و آرزو کرده که سربلند به خانهشان برگردند.
#حزب_الله
هدایت شده از حسینیه مجازی کودک و نوجوان
27.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
قاب دوم
جلسه چهارم
🎈مسابقات لیگ ناب ۲🎈
#قاب_های_تماشایی
از شعار خدایا خدایا، تا دود شدن آمریکا در قاب دوم!
وقتی شعار واحد نوجوانان رو ناب؛نوجوان،انقلابی،با نشاط قرار دادیم، این نشاط و انقلابیگری باید همراه با معنویت باشه. این یه نوع مهندسی نرمافزاری میخواد برای اینکه بتونن وارد این مسیر بشن. وقتی تو ایامی که به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) منتسبه، هیجان نوجوانها با شعرخوانی و رجزخوانی #عمو_تلافی شکل میگیره، شاید خودمون یه کمی تردید داشتیم که آیا این شکل درسته یا نه.دست زدن بچه ها با این شعر درسته یا نه!
شاید این شور از همون جنس دست زدن و تشویق کردن دانش آموزان در بیت رهبری و مقابل آقا با رجز خوانی حسین طاهری بود، که برای خیلی ها غیر مرسوم بود.
اینجاست که نقش مربی در کنار بچه ها مشخص میشه و این هیجانها رو به یه مدل درست هدایت کنن.
در کنار این، خود بچهها هم دست به کار میشن و شعارهایی مثل "خیبر خیبر یا صهیون" و "حیدر حیدر" رو با مشتهای گرهکرده و رجزخوانی به صحنه میآرن.
و این بخشی از همون تربیت غیر مستقیم در میدان هست که لازمه کاره.
ان شالله این بچه ها همون نسلی هستند که ظهور رو رقم می زنن.
ناب | نوجوان؛انقلابی؛با نشاط
#لیگ_ناب
#نوجوانان_جامعه_الحسین
@bache_razmande
هدایت شده از حسینیه مجازی کودک و نوجوان
🏴عزاداری کودکانه فاطمیه🏴
ویژه دختران و پسران ۵ تا ۱۲ سال
با حضور
عمو دوستی و عمو تلافی
و اجرای پرده خوانی و مداحی کودکان
▪️دوشنبه ۱۲ آذر تا پنجشنبه ۱۵ آذر
▫️ساعت ۱۹:۳۰ الی ۲۱:۳۰
▪️مصلی۱۱، جامعة الحسين رزمندگان اسلام
#حسينيه_کودک_و_نوجوان
@bache_razmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ اذان بگو بلال
🎙 سید مجید بنیفاطمه
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
بسم رب الشهداء و الصدیقین
واقعاً جای تون خالی
معراج الشهداء
بیاد همه اعضای کانال بودم
دعا کنیم همه مون عاقبت بخیر بشیم
و آنهایی که دوست دارن
شهید بشن
مادر برامون امضاء کنند انشاءالله
🥀🤲🥀🤲🥀🤲🥀
#عمو_تلافی
🔸داستان گردنبند حضرت زهرا سلام الله علیها
🌱روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
🌱پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
🌱عمار یاسر آن را خرید و مرد فقیر را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است. حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
🌱غلام گفت: چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند و غلامی را آزاد کرد.
منبع: کتاب قصّه مدینه نوشته حجت الاسلام علی نظری منفرد
#داستان
#فاطمیه #شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
🌡️دمای خانه و محل کار خود را حداقل دو درجه کمتر کنیم؛
🔺برای جلوگیری از افت فشار گاز
🔺برای جلوگیری از قطع برق
🔺برای کاهش آلودگی هوا
#دو_درجه_کمتر
─✾࿐༅•••◂𖦹🌻🇮🇷🌻𖦹▸•••༅࿐✾─