eitaa logo
عموهای فغانی
6.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
984 ویدیو
27 فایل
🔅﷽🔅 💠یازهرا(سلام الله‌علیها) 🟢عموهای‌فغانی ، عموهای‌دوقلو 🔵اجرای‌مراسمات‌ملی-مذهبی 🔴بابیش‌از‌۱۵سال‌سابقه‌اجرا و کارتربیتی 🟠آماده‌همکاری‌بامساجدمدارس‌ارگانهای‌دولتی‌وخصوصی https://zil.ink/amoufaghani 09353889849 09355427641
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانم تا به حال دختر کوچکی با دست‌های نرم و خوشگل با لاک قرمز یا نارنجی که خودش زده و جوری بامزه لاک زده که رنگش نه تنها از ناخن زده است بیرون که کل انگشت هایش را گرفته است دیدید؟ بعد با ذوق می‌پرد بغل شما و بویش میکنی بوی فرشته‌ها را میدهد و ساعت‌ها غرق در این بوی خوشمزه می‌شوید. گاهی که چیزی می‌خرید با ذوق می آید سمت شما و نشان میدهد، حساس است روی گوشواره هایش، هر چیزی که به زینت مربوط است را دوست دارد. عاشق عروسک است. وای به روزی که این دخترک کوچولو داغی ببیند و سوگ را بچشد شما با او دیوانه می‌شوید، گریه میکند، دوست دارید شما ناله کنید اما او غم نخورد، اگر مریض بشود حاضر هستید خودتان را تکه تکه کنید اما او آسیبی نبیند. من خودم برای کار خیر اگر یک مورد سرطانی باشد و یک مورد دختر کوچولو، آن دختر کوچولو را پیگیری می‌کنم چون دختر است. ظریف است، انگار خدا آن‌ها را با ظرافت تمام آفریده است، می‌خندیده و خوشحال بوده که آنها را آفریده است. برایش ذوق کرده. دخترها همه‌شان بابایی هستند، حتی بابا اگر بد هم باشد عاشق باباشان هستند، دخترها ذاتا عاشق هستند. حالا امشب شب دختری است که تنها یک گوشه کز کرده، نزدیک بیست و چند روز است بابایش را ندیده، همه به او خندیده‌اند، صورتش قرمز است، سیلی زیاد خورده است. دست‌هایش می‌لرزد، گاهی دست می‌زند به گوش‌هایش، جای تا جای خون مرده است، همان روزی که بابایش را سر بریدند، گوشواره‌هایش را از او گرفتند نه به مهربانی، یک مردی دست‌های پشمالویی داشت و دست‌هایش بوی گند میداد، ریش‌هایش تا نزدیک چانه‌هایش آمده بود با لگد زد به صورتش و انداختش زمین و گوشواره‌هایش را از گوشش در آورد. خون زد بیرون، او میخواست بدود سمت پدرش اما چند سوار با نعل‌های تازه روی بدن پدرش می‌تاختند. دخترک دیگر خندیدن را یادش رفته بود، نان و نمکش گریه شده بود. امشب دیگر طاقت نداشت، بوی بابایش تمام سینه اش را پر کرده بود، چند روز پیش در یک مجلسی بابایش را دیده بود که مردی او را می‌زد. خواست برود سمتش که عمه‌اش جلویش را گرفت. حالا یک نفر یک سینی آورده جلویش میگوید:« بزن کنار بابات را ببین.» دختر خوشحال میشود فکر میکند غذاست که بعد مدت‌ها بخورد بعدش می‌تواند بابایش را ببیند، دوست دارد به عمه‌اش بگوید موهایش را شانه کند اما یادش آمد موهایش خیلی وقته سوخته است. عمه‌اش را میبیند آن طرف ایستاده است، صورتش کبود شده، پارچه‌ای در دهانش گذاشته است و دارد اشک می‌ریزد. دختر خسته است، رنجیده، حال ندارد همین که پارچه‌ را می‌زند کنار، سر بریده می‌بیند، همه می‌روند کنار او را تنها میگذارند، نمیدانند محبت را آن مردهای اطراف، وقتی که می آیند سمت دختر سینی و سر را پس می‌گیرند، دختر روی سر افتاده است و لبخندی روی لب دارد، بعد مدت‌ها خندیده است. عمه‌اش می‌دود سمتش داد می‌زند؛« رقیه جان.. رقیه..» فکرمیکنم آن خرابه هم داد می‌زند رقیه جان راحت شد. فکر میکنم سنگ‌های آن خرابه ناله میکردند:« انگار با پدرش رفت.. او خسته بود...»