#خاطرات_شهدا🌷
🔰می دیدم که #ابراهیم با اخلاق خوب همیشگی خودش با آن صاحب مغاره صحبت می کند و خوشحال😍 از مغازه بیرون آمد.
در طی مسیر پرسیدم راستی اینجا چه کار داشتی گفت: یک بنده خدا دیروز اومده بود توی محل و می گفت شاگرد هستم و صاحبکار من #حقوق من رو نمیده و من را اخراج کرده من هم آدرس مغازه را گرفتم که با صاحب کار شما صحبت می کنم ان شاءالله که مشکل شما حل میشه
🔰گفتم ابرام جون تو هم بیکاری ها. اما ابراهیم ادامه داد: آدم هر کاری از دستش بر میاد باید برای #بندگان خدا انجام بده.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌷…✘❁◈❁✘…🌷
#خاطرات_شهدا
یه روز عصر که با موتور میرفت، رسید به چراغ قرمز، ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد روی جَک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
اللّٰه اکبر و اللّٰه اکـــبـر...
اشهد ان لا اله الا اللّٰه...
نه وقت اذانِ ظهر بود، نه اذانِ مغرب!
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و مَتَلَک مینداخت، و هر کی هم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟
قاطی کرده چرا؟
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن؛ آشناها اومدن و گفتن آقااا مجید؟
حالتون خوب بود که!
چطور شد یهو؟
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن!
دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چی کار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟ دیدم این بهترین کاره😂😅
+ شادی روح شهید مجید زینالدین صلوات
#خاطرات_شهدا
شهید عبدالحسین کیانی، قصاب بود و به خاطر خوش انصافی، او را «جوانمرد قصاب» صدا میکردند.
عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض میداد. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، دریغ نمیکرد.
وقتی میفهمید مشتری فقیر است، نمیگذاشت به جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید، مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش.
کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد، دو برابر پولش، گوشت میداد.
گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: بفرما مابقی پولت.
هر زمان که از او میپرسیدند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
میگفت: الحمدلله؛ ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.🍃
آن موقعی که امام خمینی(ره) سفارش کرد بروید به جبهه تا جوانها خسته نشوند؛ گفت: من هم باید برای عملیاتهای اصلی بروم.
او با وجود هشت فرزند و کار زیاد در دامداری و مغازه قصابی، همه را رها کرد و به جبهه رفت.
قبل از انقلاب چندین بار توسط ساواک دستگیر و شدیدا شکنجه شد.
و درنهایت در عملیات فتحالمبین پس از اصابت دوازده گلوله، شهید و به «حمزه سیدالشهدای دزفول» معروف شد.
+ شادی روح شهید عبدالحسین کیانی صلوات
هدایت شده از چند متری خدا
#خاطرات_شهدا
یکبار برای نماز صبح خواب ماند.
نور آفتاب از لای پنجره اتاق، خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود..
با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق!
نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: چرا بیدارم نکردید؟😭
نمازم قضا شد، خوب شد؟
حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز
نماز برای تو واجب نیست..
فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم.🍃
+ شادی روح شهید محمد معماریان صلوات
˹@chand_metri_khoda˼
هدایت شده از محفل عشق ، زندگی به سبک شهدا
#خـــاطرات_شهدا
بهم گفت: خب قول دادیم که به هم تذکر بدیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟
گفتم: نه. گفت: مشکل تو جنوب یا رفتن من به کردستان نیست ، مشکلت اینه که از خدا خیلی دور شدی ! ، وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی، بعد از نماز صبح دعا می خوندی، آرامش می گرفتی ظهر قرآن می خوندی، شب صحیفه دستت بود، منم خیلی به خودم میبالیدم چنین همسری دارم، الان بعد از نماز سریع چادرت رو می اندازی زمین و میدویی آشپزخونه.
گفتم: میخوام منتظر نباشی ، اذیت نشی، گرسنه نمونی
گفت: من حاضرم غذا نخورم، حاضرم یه ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی...
#شهیدعلی_تجلایی
📕 نیمه پنهان ماه ۲۲
#دهه_کرامت
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🇮🇷 @mafeleshg