eitaa logo
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
122 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
54 فایل
پـسࢪفـاطمـہ‌ببخش‌وݪے تو‌خودٺ‌از‌خـدا‌ٺمنّـا‌ڪن ما‌بعیـد‌اسٺ‌مـرد‌ࢪاه‌شـویم ࢪاه‌بࢪگـشٺ‌را‌خودت‌وا‌ڪن سخنےاگرهست: https://harfeto.timefriend.net/16579565076609 ڪپے‌از‌‌مطاݪب‌‌ڪانال‌آزاد‌مے‌باشد(: @m_ansari9 @Ammajj @sarbazz_23
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـر‌گرفـتن‌بہ‌هـواے‌تـو‌چہ‌حـالی‌دارد چـون‌ڪبوتر‌بہ‌همان‌حـال‌و‌هوا‌مـانده‌دلـم ✋🏼🥲💔
قربون کبوترای حرمت امام رضا💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🌹 یڪ‌چیزرادرزندگیت‌عوض‌ڪن تازندگیت‌زیباشود بجای‌ترس‌ازخدا عشق‌به‌خداراجایگزین‌ڪن♥️👌🏻 🌹¦⇠
چطوری موتور وجودی مون رو میزان کنیم؟
بسم رب العشق تنها میان داعش 👇
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
📢خدمت دوستان و همراهان کانال این رمان قبلا در کانال بارگذاری شده بود اما به دلیل مشکلات پیش اومده دوباره توی کانال بارگذاری شد تا اعضای جدیدمون هم از این رمان لذت ببرن🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق¿¿ از سیم خاردار نفست عبور کن چیزی که بهش نیاز داریم.🌱
در انتظار صفح ه دوازدهم ..... می رود قصه ی ما سوی سر انجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام آقا جان بیا💔🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز ساعت دلم را عقب میکشم، تا خیال کنم، دیر نکرده ای هنوز! الهم عجل لولیک الفرج🤲
آیت‌الله‌بهجت(ره)مـی‌گفتن: هروقت‌دلتون‌براےِامـام‌زمـان(عج)تنگ‌شد بہ‌صفحـات‌قـرآن‌نگاه‌ڪنید🍃♥️
تنـاقض‌شـعار‌با‌عمـل‌تا‌چہ‌حد؟!😏
میگفت: ازهرچیزی‌که‌تعریف‌کردند، بگوکارخداست، مال‌خداست. نکندخدارابپوشانی‌و‌آن‌رابه‌خودت یاغیرخودت‌نسبت‌دهی؛ که‌ظلمی‌بزرگ‌ترازاین‌نیست..!🌿 حاج‌اسماعیل‌دولابی✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
میگـفت‌؛هرڪـسی‌روز؎³مـرتـبہ خطـاب‌بـه‌حضـرت‌مهـدی(عج)بـگه: ﴿بابـی‌انـتَ‌وامےیاابـاصـالح‌المهـدے‌‌﴾ حضـرت‌یجـور‌خاصے‌‌‌براش‌دعـامیـکنن...𐇵! ‌⋆.💙🦋
بـعد‌از‌امـام دلـخوشے‌مـا‌فقـط‌تـویی جـان‌دلـم♥🔗
فضـای‌‌مجـٰازے📱 شـاید مجــازے باشـه اما هر ڪلیڪش‌ تو پرونده‌ اعمالمون‌ ثبتـــــ میشــه ! 📄✏️ هــر چــے نـوشتیـم، دیـدیــم، شنیدیـم...(: باید پاسخگو‌ باشیـم‌ رفیق حواسمون‌‌جمع‌‌باشہ!‌ اینجاگنـاه‌ممــنوع📗🖇
شبکه ی بهایی اسرائیلی من وتو از حجاب اجباری و حقوق پایمال شده ی زنان تو ایران حرف میزنه اما عمرا نمیگه اسرائیل تنها خراب شده ایه که همچین فروشگاه هایی برای فروش زنان دایر کرده!!