eitaa logo
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
122 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
54 فایل
پـسࢪفـاطمـہ‌ببخش‌وݪے تو‌خودٺ‌از‌خـدا‌ٺمنّـا‌ڪن ما‌بعیـد‌اسٺ‌مـرد‌ࢪاه‌شـویم ࢪاه‌بࢪگـشٺ‌را‌خودت‌وا‌ڪن سخنےاگرهست: https://harfeto.timefriend.net/16579565076609 ڪپے‌از‌‌مطاݪب‌‌ڪانال‌آزاد‌مے‌باشد(: @m_ansari9 @Ammajj @sarbazz_23
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌توانید نَخوانید❌ امروز صبح حس و حال عجیبی داشتم تک و تنها نشسته بودم روی صندلی‌ام، ته ته کلاس ظاهرا حواسم پی درس بود و باطناً، انگار کسی قلبم را در مشتش گرفته بود و می‌فشرد. نمی‌دانستم چرا ولی بی دلیل دلتنگ بودم. شده بودم مانند جوجه‌ کبوتری که گربه وحشی ولگرد، مادرش را از او ربوده بود و او در فراق مادر عزیزش با‌ل بال می‌زد. اواخر زنگ ریاضی، آرام به تمرین های حل نشده دفتر ریاضی‌ام زل زده بودم. اصلا نفهمیدم که دبیر ریاضی کی آمدند بالای سرم. نگاه مهربانشان اولین چیزی بود که احساس کردم. با لبخند مصنوعی پاسخ نگاهشان را دادم. با آرامش پرسیدند: _ چیزی شده؟ چرا تنهایی؟ و من با حالتی که تماما دروغگویی‌ام را آشکار کرده‌بود، پاسخ دادم: _نه خانم...این حرفیه، خیالتون راحت چیز خواستی نیست... دبیر ریاضی چندبار سوالشان را تکرار کردند و پاسخ من، همان پاسخ تکراری و مسخره بود وقتی دیدند که حرفی از لای لب‌های من درز پیدا نمی‌کند، اشاره‌ای به دفترم کردند و گفتند: _بنویس و من دوباره خیره اعداد دفترم شدم. حتی عدد های بازیگوش هم دلشان به حالِ زارم سوخته بود و ساکت و آرام نشسته بودند پای درد و دلم. در دل برایشان روضه می‌خواندم و با جوهر آبی خودکار، برایشان اشک میکشیدم. زنگ که خورد. با احتیاط از جا بلند شدم و به سالن مدرسه رفتم. تازه داشتم اندکی از فکر و خیال‌های دردناکم دور می‌شدم که با یاد آوری سوال دبیر ریاضی‌ام، قلبم چنان تیری کشید که در جا میخکوب شدم. * زنگ های تفریح، طول و عرض مدرسه را بی دلیل طی می‌کردم؛ منتظر بودم کسی چیزی به من بگوید، ولی انگار این خواسته خیلی بزرگی بود. خیلی‌ها حتی جواب حرف که هیچ، سلامم را هم نمیدادند. برخی مرا می‌راندند و برخی دیگر، بود و نبودم برایشان فرقی نداشت. دیگر بمانند آنهایی که زخم زبان‌ها و نگاه‌های ترحم آمیزشان، نمک می‌پاشید روی زخم عمیق وجودم. احساس می‌کردم با همه آدم‌های مدرسه غربیه‌ام. انگار که من، از کره دیگری آمده‌ام و دارم بدون اجازه اکسیژن سیاره‌شان را مصرف می‌کنم. قطرات اشک‌ داشتند برای چکیدن بر پرده چشمانم حمله میکردند و من، لجبازانه جلویشان قد علم کرده بودم با اینکه می‌دانستم حریفشان نمی‌شوم. سعی داشتم به زور به خودم بِقَبولانم که اشک‌هایم ممکن است کسی را نگران و ناراحت کند؛ چه کسی‌اش را نمی‌دانستم دیگر... دنبال شانه‌ای امن می‌گشتم، اما انگار کوه محکم زندگی‌ام فرو ریخته بود... بی پناه شده بودم انگار... * اما حالا در تاریکی خانه کز کردم گوشه‌ای دنج و به احساس امروزم فکر میکنم. خاطرات صبح، مثل خواب دردناکی از جلوی چشمانم عبور میکنند. تازه دارم می‌فهمم که امروز بر دل و جانم چه گذشته. امروز، اندکی، تنها اندکی غربت کشیده بودم که آن هم، برخی‌اش واقعی بود و برخی‌اش خداکند توهم بوده باشد. اما صبر کنید روضه تازه از اینجا شروع می‌شود: از این پس امیرالمونین، نه در یک مدرسه چهارصد نفری، بلکه در یک مدینه غریب می‌شود. از این به بعد، علی می‌ماند و زخم زبان‌ها. علی می‌ماند و نگاه های پر از ترحم چند آدم به ظاهر دوست. علی می‌ماند و تنهایی... دیگر کسی نیست که جواب سلام علی را بدهد. دیگر کسی نیست که به حرف دلش گوش کند. دیگر کسی نیست که حال بدش را درک کند. دیگر کسی نیست که تسلای دلش باشد. دیگر کسی نیست که موهای زینب‌جانش را شانه کند. دیگر ‌کسی نیست که مراقب حسن‌جانش باشد. دیگر کسی نیست که نگذارد حسین‌جانش تشنه بماند‌. دیگر نیست همدمی که درکش کند و ترکش نکند. دیگر نیست کسی که پاک کند اشک‌های مردانه‌اش را. دیگر دیگر دیگر... شاید بگویید خب این چه ربطی داشت به داستان و روزمرگی مسخره‌ات! ولی میدانید؛ احساس می‌کنم غربت امروزم بی دلیل نبوده است، شاید، فقط شاید قرار بود امروز قطره‌ای، فقط قطره‌ای، از اقیانوس پر از دردِ دنیایِ بدونِ فاطمهِ علی را تجربه کنم. اینهمه بر درد و بلای مادرمان فاطمه گریستیم باز هم کم است، اما گاهی فراموش می‌کنیم که علی بی فاطمه چه می‌کشد... شاید دل من،امروز برای فاطمه‌ علی گرفته بود... * یعنی علی، بین آنهمه به ظاهر مسلمان و شیعه، آنقدر غریب و بی پناه بود که به چاه پناه ببرد؟ ای وای از ما که امام زمان‌مان طرد شده و به بیابان پناه برده است. درس فاطمیه همین است، امیرالمونینِ زمانه‌ مبادا تنها و غریب بماند... @an_soye_khakrizha