eitaa logo
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
120 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
54 فایل
پـسࢪفـاطمـہ‌ببخش‌وݪے تو‌خودٺ‌از‌خـدا‌ٺمنّـا‌ڪن ما‌بعیـد‌اسٺ‌مـرد‌ࢪاه‌شـویم ࢪاه‌بࢪگـشٺ‌را‌خودت‌وا‌ڪن سخنےاگرهست: https://harfeto.timefriend.net/16579565076609 ڪپے‌از‌‌مطاݪب‌‌ڪانال‌آزاد‌مے‌باشد(: @m_ansari9 @Ammajj @sarbazz_23
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 [لَا‌تَجْعَلْ‌مَعَ‌اللَّهِ‌إِلَٰهًاآخَرَ‌ فَتَقْعُدَ‌مَذْمُومًا‌مَخْذُولًا...] برای‌من‌همتایی‌قرارنده‌که‌کسی‌مثل‌ من‌همراه‌ویاورت‌نیست...♥️ -سوره‌اسراء؛آیه‌۲۲ 📚 خداجونم 💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـق‌گفت با‌ایـنا‌با‌منطق‌حـرف‌نزنیـد😏 بـرای‌زن‌در‌مقابل‌زن
اینجوریہ‌ڪه‌گـولتون‌مے‌زنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـقدر‌خـوب‌است‌ڪہ‌ما‌تـو‌را‌داریـم یـگانہ‌رهـبرم(:💖 سـرت‌سلامـت‌آقـاجان
‏تـو اگہ‌ نخبه بودۍ، آمریڪا و اسرائیـل تـرورت میڪردنـد؛ نہ‌ اینڪہ‌ تشویقت ڪنند اغتشـاش ڪنۍ🙂!
فکر میکنید اگه مثلا تو دورانه بچگی یکی از دوستاتونو زده باشین اون دنیا چی میشه؟! شاید بگین خب احتمالا همون ضربه ای که بهش زدیم بهمون وارد میشه و تمام ولی قضیه خیلی پیچیده تر ازین حرفاس اقای زمانی قلعه که مرگ رو تجربه کرده بود میگفت:بعده مرگ همه ی اعمالم رو مو به مو برام بازش کردن و اثارشو بهم نشون دادن میگف تو بچگی با دوستم دعوا کردم و یه ضربه بهش زدم میگف اون لحظه اثری که این ضربه رو موجوداته توی دیوار داشت رو مشاهده کردم😳🐜 استرسی که با دعوای من به زنی که کوچه بغلی وارد شده بود رو دیدم واکنش مادره دوستم رو دیدم و.‌...حتی اثارش وقتی بزرگ شده بود و تاثیری که روی بچش گزاشته بود روهم دیدم🤭 میگف همزمان تموووم این رنج ها به من وارد میشد با خودم گفتم منو ببرید جهنم من نمیتونم این همه رنج رو تحمل کنم💔💔 این فقط اثاره یک دعوای کوچیک بود حالا‌تصور‌کنید‌بقیه‌‌گناهان دیگه چه اثره گسترده ای دارن🔥 🌱
👤 توییت استاد 🔻 آقا توماج میخام تسلیم بشم 🔹 کجا ببینمت؟😂😂😂
انگشترهایۍکه‌باماحرف‌میزنند وروضه‌ای‌که‌تڪرار‌مےشود... ما‌خاطره‌ی‌خوبی‌باانگشت‌وانگشتر نداریم!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهسا امینی عضو حزب کومله است و به صورت کاملا اختیاری و از روی سناریوی از پیش تعیین شده به سراغ گشت ارشاد رفت. برای کشتار برای فتنه برای نا آرامی و قتل. و لعن الله علی القوم الظالمین.. این حقیقت را از ترس بدتر شدن اوضاع مخفی کردیم ، تا از زبان دیگران مطرح شد . برای فراموش نشدن اصل موضوع ! باید آن را تکرار کرد . باید تکرار شود.... باید روشنگری کرد تا همه بدانند و موقع دستگیر شدن نگن ، گول خوردیم اشتباه کردیم و ....! اتمام حجت شد .و تمام .🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دلنوشته فرمانده کل ارتش برای آرتین امیر سرلشکر موسوی: کاش من به‌جای پدر، مادر و برادرت به خون غلطیده بودم و تو اکنون تنها و داغدار نبودی! پسرم آرتین؛ اگر چه قلبم آزرده دلتنگی توست، اما کاش زخم‌های دل تو، روی سینه‌ام انباشته می‌شد و تو را غصه‌دار و دلتنگ پدر، مادر و برادرت نمی‌دیدم. فرزند عزیزم، انسان نمایی که تو را داغدار کرد، حیوان دست‌آموزی است که ساخت آمریکا، رژیم صهیونیستی و تفکر رژیم سعودی است. اما سرباز ایرانی دندان می‌فشارد و صبوری می کند تا در زمان خود به اذن رهبر و فرمانده‌اش طومارشان را در هم بپیچد. کاش پیامت را همه می‌شنیدند. آن‌هایی که به بهانه‌ای، ناخواسته یا نادانسته، قدرت دفاعی و امنیتی کشور را تضعیف و مشغول کردند و فرصت جولان به عروسک‌های دست‌آموز دادند تا حرم و حریم را به گلوله ببندند. کاش می‌شنیدند صدای بچه هایی که یتیم شدند. کاش می‌شنیدند صدای زن‌هایی که بی‌سرپرست شدند. کاش می‌شنیدند صدای پدران و مادران به داغ فرزند نشسته و صدای ضجه برادر و خواهر از دست داده‌ها را و ... کاش می‌شنیدند.
خودِ نماز با ناخن‌کاشتہ ایرادی ندارد، اما چون وضو برای نماز‌خواندن لازم هست، باید شرایـط آن درست باشد. کاشت ناخن باعث عدم‌رسیدن آب به اعضای وضو و غسل مي‌شود. اگر فرد این کار را در وقت نماز انجام ندهد و بداند کھ برداشتن ناخن بعـداً برای او مشکل می‌شود، این کار را نباید بکند. ــ اگر برداشتن ناخن مصنوعۍ ممکن باشد، وضو یا غسل با آن باطل است و در نتیجه نماز هم باطل است و اگر برداشتن آن تا پایان وقت نماز ممکن نباشد یا مشقتـ غیرقابل تحمل داشته باشد، بایست علاوھ بر وضو یا غسل جبیره‌اۍ، تیمم کند و بعد از برداشتن ناخن، بنابر احتیاط واجب قضای نماز را نیز بخواند.
+ قلبم از نور پُر می‌شود ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار تازه و گل تازه و چمن تازه ستاره یار و فلک یار و دورگردون، یار هر آن که بر گل رخسار تو گشاید چشم بهار را چه کند؟ ای به «چهر» رشکِ بهار! درخت اگر گل سوری، به باغ آورده نهال قامت تو، آفتاب دارد بار! ولادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد🍁🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یک دهه هشتادی ام! همون نسلی که رها شده .. رها شده و انتظار دارن انقلابی بار بیاد! از اون دسته دهه هشتادی های انقلابی ام ... به لطف حق! همونایی که این چند روز از زمین و زمان شنیدن!😄 دوست و دشمن بهمون حرف زدن چپ و راست گفتن آره اینا که ریختن تو خیابون هم نسلی های شما هستن ... نسل شما فلانه ... انگار رجوی و سالومه و بغدادی و علینژاد و ... از نسل همینا نیستن🚶🏻‍♂ ماها انقلاب ندیدیم، امام ره ندیدیم، دفاع مقدس ندیدیم، حتی داعش هم یادمون نیست! امامِ زمان ندیدیم! ماها یه سید علی می شناسیم(♥) ، که بهمون بها داد، مارو آدم حساب کرد، کردمون افسر جنگ نرم! بر پایه وظیفه شرعیمون تا تونستیم پای اسلام و انقلابمون بودیم! و می‌مونیم! ماها تو مدرسه مظلومیم، یه تنه یک کلاس غرب زده رو ساکت می‌کنیم ... ماها با جمع کردن پول توجیبی هامون کتابای جهاد تبیینی می خریم و می خونیم!😄 ما از ترس انحراف در زمان نبود امامِ زمان، هر سخنرانی رهبری رو چند بار با دقت گوش میدیم! با ما از جهاد تو جبهه حرف نزنید! جهاد علمی و جهاد تبیین رو باهم داریم:) سنمون کم و تجربمون کمتر .. شدیم افسر جنگ نرم! تو دوره ای که هرکسی هرچیزی رو باور می کنه، برای تک تک عقایدمون ساعت ها مطالعه کردیم! کسی جواب سوالامون رو نداد! با بدبختی به جواب رسیدیم ... تو مجازی با خیلی بزرگ تر از خودمون مناظره کردیم! سنامون رو لو ندادیم چون بهمون میگن "بچه"! ولی ما ، آره ما بچه ها ... زود بزرگ شدیم! زود وارد مسائل جامعه شدیم! خیلی زود ... رهبر که فرمان میدن زمین و زمان رو به هم می دوزیم تا قدمی باشیم برای به تحقق رسیدن آرمان ها! به وقتش با انواع اقسام روش ها هرکی رو می شناختیم کشوندیم پای صندوق رأی درحالی که خودمون حق رأی نداشتیم:) ما تو شبهات مجازی قد کشیدیم🍃 هرکدوممون قد یه عالم برای شبهات جواب داریم! ما بزرگ شدیم و ساخته شدیم و شدیم نسلی که به گفته امام خامنه ای ظهور رو به تماشا می نشینه ان شاءالله:)) خدایی حق نیست این داعشی های دهه هشتادی کف خیابون رو به پای ما می نویسید و با ما یک گروه می دونیدا😄🚶🏻‍♂ ما دهه هشتادی های محصول انقلابِ امام ره، اعتراض داریم انتقاد داریم مطالبه داریم و پیگیر هم هستیم:) انقلابیِ منتقدِ معتقدیم!🇮🇷 با وجود فحش خوری های مدام .. بر عهدمان با انقلاب پایبندیم ان شاءالله ✨ یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ. ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر، ای کسی که قلب ها را دگرگون می سازی! قلب مرا بر دینت پایدار فرما:)))🌱✨
و زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست... هنوز هم خورشید لبخند می‌زند. آسمان در آغوش می‌گیرد، زمین می‌رویانَد و درختانِ لبخند شکوفه می‌زنند... هنوز هم نوزادان متولد می‌شوند، شمعدانی‌ها گل می‌دهند. ماه می‌تابد، ستاره چشمک می‌زند، جیرجیرک، آواز می‌خواند، پروانه پرواز می‌کند. درختان میوه می‌دهند، چشمه‌ها می‌جوشند و امید، هر صبح در زیر پوست سرد زمین، به جریان می‌افتد... که امید زیباست، عشق زیباست، طلوع زیباست، شکفتن زیباست، و زندگی... آه، زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست🌱ᥫ᭡