🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_104 چند دقیقه ای همینطور باهم شوخی و کل کل میکردیم که علی گفت: امین نگاه اسب و شترا با چشما
#پارت_105
مقداری همون اطراف خودم رو گشتم اما نبودش،بعد از چند دقیقه دیدم خودش و یه نفر ریشی دارن میان سمتم
وقتی رسید سلام و علیکی کردیم
_امین جان ایشون محمده رفیق سه چهار ساله ام
محمد جان ایشون هم امین بهترین رفیق دوران بچگی من که بعد از سالها دوباره امسال همدیگه رو دیدیم
_به به چقد خوب،ان شالله هنوز بهترین رفقای هم باشین
_ممنون آقا محمد
با هم راه افتادیم،زیر لب آروم به علی گفتم:
_تو یه دفعه ای کجا رفتی؟
_توکه تو حال خودت نبودی نخواستم مزاحمت بشم،گفتم زود میرم و میام
_آها اونوقت نگفتی یه وقت من میرم همدیگه رو گم میکنیم
_نه
_(پوزخندی زدم)چه فکر عاقلانه ای
بیخیال شدم و چشم دل به اطرافم دوختم
به آدم هایی که از همه کشور های جهان اومده بودند حتی آمریکا حتی انگلیس،آلمان فرانسه و...
یه عده که پرچم انگلیس داشتن روی یه پیراهن هایی داشتن که عکس امام و رهبری روشون حک شده بود،چشمم رو گرفتن
رو به علی گفتم:
_نگاه اینا
_خب
_ببین عکس کی رو پیرهنشونه
_آره میبینم
_من انگلیسی مقداری بلدم میخوام برم ازشون بپرسم ببینم چرا این کار رو کردن؟
_برو منم دلم میخواد ببینم چی میگن
رفتم باهاشون سلام و علیکی کردم و گفتم من اهل ایرانم
همینکه فهمیدن ایرانی ام گرم گرفتن و میگفتن خوش به حالتون که تو ایران زندگی میکنید ولی من تو دلم میگفتم:
ادامه دارد......
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol