🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_۱۱۰ حالت خاصی داشت،همونطور که دراز کشیده بودم چشم بهش دوختم علی هم با خدای خودش حرف میزد با
#پارت_111
تصمیمم رو عملی کردم و تو دلم معنای حرفای امام جماعت رو میگفتم
خیلی لذت نبردم اما احساس بهتری از نماز خوندن پیدا کردم
چون همه حرفا حرف دل بود که از خدا میخواستم برا همین به دلم نشست
بعد از نماز که سه نفری پیش هم نشسته بودیم،علی سکوت رو شکست:
_بچه ها کی حرکت کنیم؟
_بعد از صبحونه
محمد جواب علی رو داد اما نظر من این بود که:
_همین حالا حرکت کنیم صبحونه رو هم تو راه میخوریم
_آره اینطور بهتره
نظر من و علی تصویب شد و بلند شدیم که وسایل رو جمع کنیم و به سمت کربلا قدم برداریم
قدم به جاده گذاشتیم،هوا سرد بود و مقداری اذیت میشدیم
اما کم کم بدنمون گرم شد و دیگه احساس سردی نکردیم
نزدیک طلوع آفتاب آسمون حالت جالب و زیبایی گرفت
خیلی وقت بود طلوع آفتاب رو ندیده بودم و حالا خوب نظاره گرش شدم
همینطور تو دلم تحسین میکردم این نقاش ماهر رو که چنین منظره زیبایی رو به تصویر کشیده
_اونجا دارن صبحونه میدن بریم بگیریم
صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد
به سمت موکب رفت و من و محمد هم پشت سرش راه میرفتیم
صبحونه تخم مرغ آب پز با یه تیکه نون بود
از بچگی بدم از این غذا و صبحونه میومد،رو به علی گفتم:
_من نمیخورم برا خودتون بگیرید
_(با تعجب)چرا؟
_بدم میاد
_بابا بیخیال بیا بخور گشنه میمونی ها
_نه جان علی نمیخورم،دفعه قبلی هم که خوردم از سر مجبوری بود
جلوتر گیر میاد
_باشه هرطور خودت میخوای
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol