🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_121 *هشت ماه بعد.... لبه کوه ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم با خودم میگفتم: _ای
#پارت_122
رسیدم بالا سر علی اونا هم پارک کردن،بران کاردرو درست در آوردن علی رو گذاشتن روش
وبردیم توی آمبولانس
من و یه دکتر پشت بودیم
صورتم از نگرانی خیس شده بود و بدجور استرس گرفته بودم
هیچ وقت نبودنش رو تصور نمیکردم که حالا اینجوری شده
دلم میخواست بدونم چشه ولی بلد نبودم با دکتر صحبت کنم
فقط التماس خدا رو میکردم که چیزیش نشه و برگرده
وقتی با خدا صحبت میکردم ته دلم امیدواری درست میشد اما همینکه نگام به صورت علی میفتاد که چجور سوخته کوه امیدواریم تبدیل به ناامیدی تمام میشد
بدجور به هم ریخته بودم و نمیدونستم دارم چه میکنم
دکتر متوجه حالم شد،دستش رو به آسمون نشون داد و گفت:
_الله اکبر
ولی من هیچ جوابی ندادم و نگرانیم کم نمیشد
بعد از نیم ساعت رسیدیم بیمارستان
با سرعت علی رو میبردن و با صدای بلند یه چیزایی به هم میگفتن که نمیفهمیدم چی میگفتن اما متوجه شدم که حال علی اصلا خوب نیست
بردنش توی یه اتاقی و نزاشتن که برم داخل
چند دقیقه ای گذشت و من همینجور توی راهرو دور میخوردم و از شدت نگرانی نمیدونستم چه کنم
اینکه نمیتونستم از کسی هم چیزی بپرسم بدجور شدت نگرانیمو بیشتر میکرد
حواسم به در بود و منتظر فردی که بیاد از علی خبر بده
دیدم یه نفر کت و شلواری اومد بیرون و به فارسی شروع به حرف زدن کرد:
_شما دوست ایشون هستید؟
_بله
_حالشون اصلا خوب نیست و سریع باید اعزام بشن بیمارستان امیرالمومنین شیراز
_من می تونم باهاش برم؟
ادمه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol