🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_122 رسیدم بالا سر علی اونا هم پارک کردن،بران کاردرو درست در آوردن علی رو گذاشتن روش وبردیم
#پارت_123
_باید با مقامات حرف بزنم اگه اجازه دادن شما هم میتونید برید
_لطفا تلاشتونو بکنید که برم
رفت و پشت سرش در رو بست
،دلهره شدیدی گرفتم و فکر
میکردم اگه نزارن باهاش برم دق مرگ میشم
فقط توی اون حالت التماس خدا خدا میکردم و میگفتم علی رو ازم نگیر که دیگه نمیتونم زندگی کنم
همینجور نشسته بودم روی صندلی و سرم رو به زانو گرفته بودم که با صدای باز شدن در و عجله کردن دکترا سرم رو بالا آوردم و دیدم علی رو
روی برانکارد گذاشته بودن
بلند شدم دنبالشون رفتم،همون
کت شلواری ،که با عجله دنبالشون میرفت ،بهم گفت تو هم بیا جا نمونی
ته دلم کمی خوشحال شدم که میتونم باهاش برم
سوار آمبولانس شدیم و به سمت فرودگاه دمشق حرکت کردیم
بعد از نیم ساعت چهل دقیقه ای رسیدیم و سریع وارد هواپیما کوچکی شدیم و به سمت ایران حرکت کردیم
البته به جز علی اون دو نفر که زخمی شده بودن همراهمون بودن
بالا سر علی بودم،کاری نمیتونستم براش بکنم تصمیم گرفتم قرآن بخونم
سوره یاسین رو خیلی دوست داشتم به همین خاطر قرآن رو در آوردم و شروع به تلاوت کردم
تو دلم میگفتم:
_خدایا من آدم شدنم رو مدیون
علی ام،به راه اومدنم رو مدیون علی ام نکنه ازم بگیریش که اصلا تحمل ندارم
با حضرت زینب شروع کردم به درد و دل کردن:
_حضرت زینب ما همه مدافعان توایم،نزار علی اینجور از بینمون بره
من ازتون فقط همین رو میخوام نمیگم شهید نشه ولی الان شهید نشه چون تحمل ندارم و نمیتونم این اتفاق رو قبول کنم
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol