🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_123 _باید با مقامات حرف بزنم اگه اجازه دادن شما هم میتونید برید _لطفا تلاشتونو بکنید که برم
#پارت_124
مقداری با حضرت زینب صحبت کردم اما دیگه کم کم سنگینی چشمام تلاشم رو برای بیدار موندن به پایان رسانید وسرانجام به خواب فرو رفتم
با صدایی که به گوشم رسید چشم هام رو باز کردم:
_مسافران عزیز توجه داشته باشن که میخوایم فرود بیایم
بلند شدم و روی صندلی نشستم و کمربندم رو بستم
هواپیما آروم آروم سرعت کم کرد و روی فرودگاه نشست
وقتی بلند شدم نگاهم به نگاه علی گره خورد
با شوق گفتم:
_علی به هوش اومدی،میشناسی منو؟میتونی حرف بزنی...
_برادر ایشون اصلا حال خوبی ندارن اینجور بدترش میکنی
صدای دکتر بود که نزاشت حرفم رو تموم کنم
با دیدن این صحنه امیدم به برگشت علی بازگشت و حالا ته دلم میگفتم علی زنده میمونه
هزاران فکر جور واجور میومد تو ذهنم که هر کدوم ذهنم رو به سویی میبرد
از هواپیما بیرون اومدیم و دوباره سوار بر آمبولانس شدیم
اما اینبار توی خیابون های ایران میرفتیم
مقداری طول کشید تا به بیمارستان سوختگی امیرالمومنین رسیدیم
دوباره علی رو بردن توی اتاقی که از پشت شیشه چیزی معلوم نبود
دوباره نگرانی ها، اومدن سراغم و حال خودم رو نداشتم
بعد از چند دقیقه دکترش اومد بیرون و با سرعت قدم برمیداشت
پشت سرش راه میرفتم و میگفتم:
_آقای دکتر حال علی چطوره؟
خوب میشه؟
_بهتره؟
اما جوابی بهم نمیداد
بلند تر حرف زدم:
_چرا جواب نمیدید؟
برگشت و با تندی روم داد زد:
_نه خوب نیست و خوب نمیشه
فقط معجزه بشه تا برگرده
این حرفا رو زد و رفت
من مات و مبهوت به دور شدنش خیره شده بودم و نمیتونستم حرکتی کنم
انگار کل دنیا روی سرم خراب شده بود
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol