🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_124 مقداری با حضرت زینب صحبت کردم اما دیگه کم کم سنگینی چشمام تلاشم رو برای بیدار موندن به پا
#پارت_125
کل دوران رفاقتمون یه لحظه از تو ذهنم گذشت....
از اون به بعد چیزی نفهمیدم
و وقتی چشم باز کردم دیدم روی برانکارد دراز کشیدم و چند تا پرستار دارن به صورتم آب میریزن
بهم میگفتن:
_آقا چی شده بود اینطور شدید؟
کسی اینجا هست که بشناسیش؟
اونا میگفتن اما من قدرت حرف زدن نداشتم و فقط نگاهشون میکردم
فکر از دست دادن علی بدجور جسم و روحم رو به هم ریخته بود
تو دلم میگفتم:
_یعنی واقعا علی از دستم میره؟
خدایا بیا زودتر منو ببر که از دست رفتن علی رو نبینم
یاد روزی افتادم که رسیدیم کربلا
اون موقع که هنوز اعتقاد خیلی خاصی نداشتم ولی امام حسین و اهل بیت رو قبول کرده بودم
محبتشون برام تجربه شده بود
همون روز وقتی رسیدیم کربلا و از دور گنبد نمایان شد
علی خم شد و دست به سینه زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود فقط اشک توی کل چشماش جمع شده بود
رفتیم جلو و بعد از حدود نیم ساعت چهل دقیقه رسیدیم به حرم
احساس دوست داشتن اون مکان توی وجودم بیشتر میشد
طوری که انگار اونجا رو میشناسم و حالا بعد از چندین سال دوباره اومدم سراغش
با پیشنهاد علی وسایلمون رو گذاشتیم امانت داری و رفتیم داخل
از طرف حرم حضرت عباس رفتیم
حس و حالی داشتم که نمیتونم توصیفش کنم فقط
پر از شوق بود پر از دلتنگی و محبت
توی دسته های سینه زنی رفتیم داخل
همه میخوندن:
_ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد سپه دار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد سپهدار نیامد
لشکری که به دور این حرم میچرخید
این رو میخوندن و سینه میزدن
منم باهاشون زمزمه میکردم
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol