🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_133 خواهر علی سر بلند کرد و باهق هق زدن لب زد: _آقا امین تورو خدا یه کاری براش کنیدمگه بهت
#پارت_134
_سپردم بچه ها پیگیری کنن
ان شاالله که پیدا میکنن
_امید هم هست که پیدا بشه؟
_آره،سپاه اینقدر دیگه قدرت داره که بتونه یه دارو رو جور کنه
با حرفاش امیدی نسبت به خوب شدن علی بهم دست داد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خداکریمه
رفتم ، به خواهر علی که از حالتش نگرانی موج میزد گفتم:
_میگن که ان شاالله پیدا میشه،نگران نباشید
_خوبه ، ولی میترسم تنها همین دارو نباشه
_ان شاالله که همینه،با دکتر صحبت میکنم
رفتم سراغ دکتر و گفتم:
_تنها همین یه دارو هست؟یا چیز دیگه هم نیازه
_همین کافیه بقیشو خودمون داریم
این خبر رو به خواهر علی رسوندم
بعد از حدود 5،6 روز حال علی
رو به بهبودی گرفت و من با سرهنگ هماهنگ کردم که برگردم سوریه این
یک هفته که خانوادم خبر نداشتن
خیلی نگران شدن قطعا
اما سرهنگ مخالفت کرد و گفت
اعزام بعدی که ده روز دیگه س
برو الان برو خونه دیگه
خودمم دلم میخواست تا خوب شدن
علی بمونم و حرفش رو قبول کردم
هیچکدوم از مدارک و.. همراهم نبود بعد از دو سه روز به دستم رسید تا اون موقع هم هماهنگ کردم خونه و بهشون جریان رو گفتم و از زهرا خواستم مقداری برام پول انتقال بده
علی حالا راحت تر بدون خس خس کردن حرف میزد
رفتم سراغش
خواهرش و پدرش پیشش بودن
بعد از سلام و علیکی رو به علی گفتم:
_من دیگه باید برم اینجا کاری
از دستم برات برنمیاد ولی هرموقع خواستم برم سوریه میام پیشت
_(لبخندش خشک شد)میخوای اذیتم کنی؟
_چرا؟
_حرف از سوریه میزنی که اذیتم کنی
علی خیلی دلش میخواست برگرده سوریه ولی این وضعش باعث میشد تا خیلی وقت نتونه بره
_داداش اصلا چنین منظوری نداشتم ببخشی
_مشکلی نداره،هرموقع رفتی سلام منو هم به بچه ها برسون
_باشه
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol