🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_137 نگاهی به گوشیش کرد،جواب داد: _الو سلام مامان اومدم بیرون کار داشتم الان رسیدم دم خونه
#پارت_138
وارد خونه شدیم،بابا هنوز نیومده بود
مامان کلی قربون صدقم رفت و میگفت:
_قربون پسرم برم،خسته ای مامان بیا بشین استراحت کن
روی مبل نشستم و اونم رفت برام شربت درست کرد،هرچی زهرا خواست خودش درست کنه گفت نه خودم
میخوام برا پسرم درست کنم
زهرا هم هی میگفت:
_مامان الکی پسرتو لوس میکنی
و مامان هم با حساسیت بیشتر شربت و... درست میکرد
اومد کنارم نشست،خب بگو ببینم چخبر؟
_والا مامان یه هفته ای هست ایرانم،به زهرا هم گفتم ولی ظاهرا اون به شما چیزی نگفته.
همینکه زهرا اینو شنید برا اینکه مامان حرفی بهش نزنه گوشیشو گزاشت جلو گوشش و رفت
_الان از دستم رفت ولی نشونش میدم،چرا بهم نگفت
_خواست سوپرایزت کنه
_غلط کرده
_(معترض آمیز)مامان، خواهرمو چی کار داری؟
_حالا تو هم طرف اونو میگیری،باشه تو هم باید یه گوش مالی حسابی بهت بدم...
حرف مامان تموم نشده بود که صدای باز شدن در خونه اومد
هردو سرچرخوندیم و بابا رو توی چارچوب در دیدیم
به احترامش بلند شدم و به سمتش
رفتم
لبخند خودش رو کنترل میکرد که کسی از خوشحالیش چیزی نفهمه ولی نمیتونست کاملا مخفیش کنه
دست دراز کردم که دستشو بگیرم اما صورتش رو برگردوند و رفت
صداش زدم:
_بابا اگه این همه مخالفید چرا رضایت نامه رو امضا کردی؟
سرجاش ایستاد سرشو برگردوند و گفت:
_چون فکر میکردم اگه یه بار بری دیگه همه چیز میاد دستت دیگه نمیری
_اما من فکر میکنم دلیلش دلتنگی خودتونه برا زمان جبهه و جنگ
زمانی که از من کوچیک تر بودید و رفتید جبهه،دلتون برا اون
موقع تنگ شده و نخواستید من رو از این لذت محروم کنید
_آؤه اون موقع ما خیلی لذت میبردیم اما برا چی؟
برا الانی که یه مشت دزد تو مملکتن؟
دارن همه چیزو میبرن و هیچ کس نمیتونه کاری کنه؟
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol