🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_139 همونطور که سعی میکردم احترام بابا رو نگه دارم و تند حرف نزنم گفتم: _بابا تا حالا چند مسئ
#پارت_140
بعد از حرفام بابا دیگه چیزی
نگفت،چند لحظه ای سر جاش
موند و بعدش رفت داخل اتاق مشترک خودش و مامان
منم برا اینکه بابام ناراحت نباشه رفتم
یه لیوان شربت برداشتم و بردم براش،در زدم و با صدای بیا تو دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم و رفتم داخل
از چهره اش میفهمیدم که انتظار نداشت من براش ببرم،با لبخند لیوان پر از شربت رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرمایید بابا تازه رسیدید خسته اید
میدونستم که دلش میخواد مثل قبلا رفتار کنه اما الان میخواد ناراحتیش رو بابت سوریه رفتن من نشون بده
تصمیم گرفتم خودش رو با افکارش تنها بزارم،برگشتم و بیرون رفتم
زهرا نشسته بود رو مبل رفتم ونشستم رو مبل تک نفره بغلیش و تلویزیون رو روشن کردم
اخبار داشت سوریه رو نشون میداد و مناطقی که دیشب بمب گذاری کرده بودن،یاد خاطرات افتادم که بدجور دلم رو در تنگنا قرار میداد
اون پدری که توی بمب باران اسرائیل وقت فرار کردن بچه ش رو گم کرد
بچه ای که فقط 4.5 سال سن داشت
حالا در به در دنبالش میگشت،هر روز صبح تا شب یه نفس مناطق رو زیر و رو میکرد هر روز صبح امیدوار میشد و میگفت حضرت زینب کمکم کن اما شب صورتش هیچ خبری از امیدواری نمیداد
3 ماه تمام کارش همین بود
و دست آخر وقتی بچه ش رو پیدا کرد تو راه برگشت با تکفیری ها
مواجه شد،گرفتنش
چند روزی اسیر بود ولی کمر خم نکرد،هرچی میخواستن کاری براشون بکنه قبول نمیکرد
روز آخر بچه ش رو گرفتن جلوش،دختر کوچولویی که از عکسش معلوم بود خیلی تو دل برو بود
ازش میخواستن کاری که میخوان
انجام بده اما قبول نمیکرد
دخترکش بهش خیره شده بود و اشک
از چشمانش سرازیر بود و صدای
هق هقش کل اون فضا رو گرفته بود
اما این مرد سنی قد خم نکرد و به خواستشون جواب رد داد
اما اونا هم ساکت نموندن و دردانه کوچکش رو جلو دوتا چشمانش از پشت در حالی که دخترک بال بال میزد آروم آروم با یه چاقو اره ای سر بریدن
من اونجا نبودم ولی با حرفایی که اون پیر مرد میزد تصور کردنش برام سنگین شد،دیگه بعد از اون حتی یک بار
لبخند روی لباهش ندیدیم و بعضی مواقع که پیشمون بود شب ها با کابوس دیدن دخترش از جا میپرید
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol