🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_149 یک اتاق بزرگی بود که بچه ها داخلش بازی میکردن،بعضی رباتیک کار میکردن،علاقه مندان به شطرنج
#پارت_150
_داداش
_جانم!
_فکر کردی؟
_روی چه؟
_روی فاطمه
_نه
_چرا؟
_کلا فراموش کردم
_(معترضانه)داداش،من برا تو اینهمه وقت میزارم اونوقت تو به اونچه قرار میزاریم هم فکر نمیکنی
_باشه بهش فکر میکنم ولی باور کن باید ذهن آزاد باشه،مسئله آسونی نیست
_تا کی؟
_یه چند روزی که اینجام رو بهم وقت بده
_باشه
دیگه رسیدیم خونه ریموت در رو زدم و وارد حیاط خونه شدیم ،ماشین رو پارک کردم و اومدیم داخل خونه بشم که متوجه یه جفت کفش کوچک و بزرگ شدیم با فکری که به ذهنم رسید
در رو باز کردم و وارد شدم
درست حدس زده بودم سعید و حسین اومده بودن
حسین با ذوق و شوق اومد و پرید تو بغلم،سعید هم اومد و سلام و احوال پرسی گرمی باهم کردیم
نشستیم کنار هم
از سعید جویای بازار کارش شدم و چگونگی کار بازرگان کوچولو
با هم صحبت کردیم که سعید رو به حسین گفت:
_حسین داداش تو برو من و داداش امین کار داریم
بعد از اینکه حسین رفت شروع به صحبت کرد:
_امین،تو داداش بزرگمی بعد از بابا تو بزرگ اینجایی،من یه چیزی میخوام که از تو میخوام برام انجامش بدی
_جانم داداش بفرما
_حقیقتش....
_چی داداش راحت باش بگو
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol