eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
76 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_2 از مامان هم خدافظی کردم و به سمت حیاط بزرگمون حرکت کردم،گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره حا
_(پوزخندی به حرفام زد)بی خیال بابا،تموم مردم میخوان مثل تو باشن که پات رو پاته و پولت تو جیبت،حالا خودت میگی میخوام خودم به جایی برسم،به کجا میخوای برسی؟هان؟قسم میخورم این آخوندا سحر دارن _(با تعجب نگاهش کردم)چطور؟؟؟؟؟ _وقتی یه صوت پنج دیقه ایشون ایطور هوش از سرت پرونده که از ول گردی به درس خونی کشوندت،حتما سحر دارن دیگه _(خنده ای تحویل حرفاش دادم)من طرفدارشون نیستم و ازشون بدم میاد،اما خب حرف حق زد منم قبول کردم _برو بابا ازم دلخور بود و حرفی نمیزد منم تصمیم گرفتم از دلش در بیارم،جلو یه بستنی فروشی وایسادم _چرا وایسادی؟ _(خنده ای کردم)میخوام برم سخنرانی بگیرم از حرفم خیلی حرصش گرفت و صورتش به هم ریخت،از این حالاتش خندم بیشتر شد،درو باز کردم و به سمت بستنی فروشی قدم بر داشتم،وقتی وارد شدم بوی زیبای گل ها هوش از سرم پروندن،انواع درخت و پیچک های طبیعی با دکوری ترکیب از سنگ و چوب و صدای آواز پرنده ها آدم رو توی فضا جنگل قرار میداد،نگاهی به تمام زیبایی ها انداختم و با فکری که از سرم عبور کرد برگشتم و با اشاره دست از حامد خواستم که بیاد،با همون اخمای در همش اومد _چیه؟ _بیا بریم داخل یه چیزی بخوریم سر حال بیایم چون ناراحت بود با اکراه قبول کرد اما همینکه وارد شد نگاهش عوض شد،و نگاهی به تمام اطراف میکرد _وای امین!اولین باره اینجا رو میبینم،چرا تا حالا نمی اومدیم؟ _چون منم اولین باره اومدم،ظاهرا جدیدا باز کرده،حالا هم بیا بشینیم خیلی ضایع داری نگاه میکنی نشستیم روی میز و گارسون با لبخند به سمتمون اومد _سلام آقایون خیلی خوش اومدید،چی میل دارید؟ _دوتا آب هویج بستنی لطف کنید(من و حامد همیشه اگه یه میلیاردم تو دستمون بود آب هویج بستنی میخوردیم،چون به دل صفا میده) _باشه،الآن براتون میارم _ممنون حامد بعد از چند لحظه سکوت لب باز کرد: _امین اینجا شبا میچسبه،یه شب با هم بیایم(اخم ساختگی کرد)اگه آقا درس نداشته باشه _(لبخندی نثارش کردم) آره،یه شب میایم آب هویج بستنی رو خوردیم و بیرون زدیم‌،حالا دیگه حامد سرحال شده بود اما عقربه های ساعت خبر از نزدیک بودن شام میدادن _حامد خیلی دوس دارم شامو باهم باشیم،اما مامان گفت برا شام بیا _(لبخندی نثارم کرد)باشه مشکلی نیست سوار رخش سیاه شدیم و حرکت کردیم،حامد رو رسوندم به سمت خونه رفتم،بعد از چند دیقه رانندگی در شهر چالوس رسیدم به خونه بزرگی که بین اون خونه ها خود نمایی میکرد،ریموت در رو زدم و ماشین رو کنار باغچه پارک کردم،قدم زنان به سمت خونه رفتم،مامان با خوشحالی به استقبالم اومد،با لبخند لب زد _سلام پسرم،خوش اومدی بیا شام حاضره ادامه دارد..... ✍#ط،تقوی @andaki_tamol