🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_47 رفتم داخل سلام و علیکی کردیم و سر میز نشستم،رو به زهرا لب زدم: _شما چرا غذا نخوردید؟ _من
#پارت_48
بعد از ناهار رفتم استراحت کردم و خوابیدم
حدود ساعت ۴ بیدار شدم،آبی به دست و صورتم زدم و خواستم بشینم پای درسم که پیامی روی گوشیم دیدم
_سلام امین هر موقع بیدار شدی بهم یه زنگ بزن کارت دارم
ارسال کننده این پیام علی بود،بهش زنگ زدم
آهنگ پیشوازش میگفت:
قدم قدم با یه علم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم،بامدد شاه کردم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم...
(کاری به این نداشتم که چی میخوند ولی به دلم نشست)گوشی وصل شد:
_الو
_سلام علی
_سلام
_کارم داشتی؟
_آره یه کار مهم،باید حضوری بگم بهت
_باشه خودت میای اینجا یا بیام پیشت
_هردومون بریم بیرون
_باشه،توکه سوار ماشین من نمیشی پس منتظرتم
_خوشم از همین عاقلیت میاد،الآن میام خداحافظ
_خدافظ
گوشی قطع کردم فکر های گوناگون به ذهنم راه پیدا کردن:
علی چه کار مهمی داره که میگه باید بریم بیرون؟
خوشحال بود یعنی میشه مسئله ازدواج و این حرفا باشه؟
بیخیال شدم و گفتم بزار تا خودش بیاد معلوم میشه چه کاری داشت
بعد از نیم ساعت سر و کله اش پیدا شد و بهم زنگ زد،منم سریع رفتم پایین کنارش نشستم
_امین بریم یه بستنی چیزی بخوریم
_باشه ولی کار مهمت این بود؟
_نه بابا بهت میگم صبر کن
_باشه بریم
رفتیم یه بستنی فروشی که همون نزدیکیا بود،فضا کلاسیک قشنگی داشت اما مجلل نبود
رفتیم داخل مثل روزایی که با حامد میرفتم آب هویج گرفتم ولی علی بستنی گرفت
با خاطرات حامد نفس سنگینی بیرون دادم،علی نگاهم کرد و پرسید چی شده؟
_هیچی یه چیزایی یادم اومد،بگو کارم داشتی
_آره،امین داداش میدونم زیاد خوشت از ما بچه مذهبی ها نمیاد و کلا کارامونو قبول نداری و از این حرفا
ولی رفیق که هستیم داداش که هستیم؟
_آره؟چیزی شده
_نه،یه چیزی خواستم بهت بگم گفتم رفاقتی،برادری قبول کنی
_بفرما داداش اینقدر نیاز نیست زمینه چینی کنی
همین که این حرفو زدم سریع حرفشو زد و من تعجب زده فقط نگاهش میکردم
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol