🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_56 اما مجبور بودم همه اینا رو توی دلم بگم،بلند شدم و به سمت آقا حسنہ(همون دوست بابا) رفتم برخ
#پارت_57
رسیدم بیمارستان سریع پیاده شدم و دویدم سمت اتاق بابا
همه جمع شده بودن رفتم جلو دیدم مامان داره گریه میکنه و دستش به آسمونه
رفتم پیش دکتر ازش پرسیدم چی شده:
_الحمدلله هوشیاری باباتون داره بالا میاد،البته معجزه است
_یعنی بابا برمیگرده؟
_(لبخندی بهم زد)برگشته
_حالشون کامل خوب میشه یا مشکلی هم پیش میاد
_ان شاالله که خوب میشه
رفتم پیش مامان و زهرا که داشتن خداروشکر میکردن و از شوق گریه میکردن،سعید هم نشسته بود یه جا و از حالت چهره اش خوشحالی میبارید
اما حال من خوب نبود ، بدجور به هم ریخته بودم
یاد حرفایی که یکی دو ساعت پیش تو دلمگفته بودمافتادم و چقدر شرمنده شدم
همون لحظه اگه زمین باز میشد میرفتم داخلش،نشستم روی صندلی و رفتم تو خودم و تو دلمشروع به صحبت کردم:
_خدا شرمنده بابت تمام اون حرفا،ناراحت بودم حواسم نبود چی میگم
خیلی دلم از خودم گرفته بود،زدم بیرون دلم میخواست یه دل سیر از خدا معذرت خواهی کنم اما روم نمیشد
مقداری توی خیابون ها دور زدم ولی حالم خوب نمیشد و سرحال نمیومدم
معمولا این موقع ها با بچه ها میرفتم دور میزدم بستنی چیزی میخوردیم
اما اینبار جنس گرفتگی دلم فرق داشت،اون موقع ها از مسائلی مثل نارفیقیرفقا،بعضی مشکلات خونه و....دلممیگرفت
اما حالا از خودم دلگیر بودم از حرفای خودم و کارام ، دیگه هیچ چیزی دلمرو آروم نمیکرد
همینطور که دور میزدم چشمم به جایی خورد که دلم میخواست برم اونجا
صدایی که حالا به دلم مینشست،پیاده شدم به سمتش رفتم
فضا بیرون علم های یاحسین و یا زهرا،دیوار ها همه اش سیاه رنگ با عکس شهدا،رهبری و امام
سر در ورودی هم پارچه زیبای نوشته بود:
_به عزا خانه سالار شهیدان خوش آمدید
ادامه دارد.....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol