#پارت_61
دوباره اشکم جاری شد،انگار این گریه ها رو خیلی وقت بود نیاز داشتم و رو دلم سنگینی کرده بودن
آخرای مجلس بود که نموندم و پاشدم رفتم،با یک حس عجیبی هم شاد بودم و هم ناراحت دلیل ناراحتیم اون جریانات مدینه و کربلا و شام بود اما دلیل شاد بودنم رو نمیفهمیدم،حالا به یه حرف اشتباه خودم رسیده بودم
روضه و مداحی و سینه زنی آدم رو افسرده میکنه،اتفاقا من الان لذتی دارم که خودمم منبعش رو نمیدونم
نشستم توی ماشین و حرکت کردم
حواسم به گوشی رفت که چندین تماس بی پاسخ از زهرا و سعید داشتم،به زهرا زنگ زدم،نگران بود و میپرسید که چرا جواب ندادم
منم گفتم
_جایی بودم بعدا برات میگم,بابا حالش چطوره؟
_الحمدلله داره بهتر میشه،ان شاالله یه چند ساعت دیگه به هوش میاد
_ان شاالله
این جمله ام براش تعجب آور بودم،چند لحظه ای بینمون به سکوت گذشت که خداحافظی کردیم و قطع کردم
احساس ضعف زیادی داشتم،رفتم رستوران غذایی خوردم اما اینبار نه مثل قبلا،فقط یه رستوران ساده بود و اصلا تجملاتی نبود
رفتم داخل نشستم و یه دست چلو کباب سفارش دادم
بعد از غذا و حساب کردن سوار بر رخش به سمت بیمارستان حرکت کردم،بین راه تو ذهنم میومد
_چی شده که حالا من حرفای خودمو نقض میکنم؟اینا همش خیالاتن بابا برگشته خوب دیگه این همه دکتر و دارو دادیم بایدم برمیگشت
_خود دکتر گفت این یه معجزه است که برگشته
دیگه نفسم سکوت کرد و ظاهرا حرفی برای گفتن نداشت
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol